زانا
۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه
مافیای چهار کارآگاهه
این بازی مافیا برای یک گروه کوچک (تنها شش یا هفت نفر) مناسب است. در این بازی چهار کارآگاه مختلف جداگانه هر شب بیدار می شوند و از خدا اطلاعات می گیرند. ویژگی خوب این بازی عدم وجود پلیس سیاهی لشکر است و در آن همه ی افراد نقشی ويژه دارند.
نقش ها:
خدا – یک نفر
مافیا – یک نفر
ژوکر – (اختیاری) یک نفر
کارآگاه – چهار نفر
انواع کارآگاه ها:
کارآگاه تازه کار: این کارآگاه همه ی افراد را پلیس می بیند.
کارآگاه پارانوید: این کارآگاه همه ی افراد را مافیا می بیند.
گارآگاه دیوانه: این کارآگاه مافیا را پلیس و پلیس را مافیا می بیند.
کارآگاه عادی
چگونگی تعیین نقش ها:
خدا چهار کارآگاه را با شماره های یک تا چهار روی کاغذ مشخص می کند و روی کاغذ دیگری برای خودش به طور کاتوره ای این چهار شماره را به چهار نقش کارآگاه نسبت می دهد. شب نخست. دقت کنید که خود کارآگاه ها نمی دانند که کدام نقش را بازی می کنند و باید با کمک همدیگر آن را بفهمند.
شیوه ی بازی:
بازی با شب آغاز می شود. طبق معمول مافیا بیدار شده و یک نفر را می کشد. پس از او، به ترتیب کارآگاه های یک تا چهار بیدار می شوند و هر کدام به انتخاب خود یک نفر را از خدا می پرسند. خدا هم با توجه به شماره ی کارآگاه و نقشی که به او نسبت داده پاسخ مناسب را می دهد. برای مثال کارآگاه تازه کار هر کسی را که به بپرسد پاسخ پلیس خواهد گرفت و کارآگاه دیوانه اگر یک پلیس دیگر را بپرسد پاسخ مافیا می گیرد و الخ. روز بعد، همه ی افراد طبیعتاً ادعای کارآگاهی می کنند و هر کسی می گوید که چه شخصی را پرسیده و چه پاسخی گرفته است. از این پس، کارآگاه ها باید تلاش کنند که با کمک منطق نقش های خود را حدس بزنند و مافیا را بیابند. منطق تنها برای حل بازی کافی نیست، برای این که تنها دو شب بیشتر نمی توان بازی را ادامه داد و بنابراین کارآگاه ها (به جز کسی که شب نخست کشته می شود) ماکزیمم تنها امکان پرسیدن دو نفر را دارند. بنابراین المان های مافیای "کلاسیک" در این بازی وجود دارند و استفاده از آن ها برای شناسایی مافیا و در مقابل آن فریب دادن کارآگاه ها توسط مافیا لازم است.
با وجود پیچیدگی بازی و تنوع کارآگاه ها، همچنان پلیس ها قوی تر از مافیا هستند چون می توانند از راه منطقی تناقضات اطلاعات دریافتی را پیدا کرده و از راه آن مافیا را شناسایی کنند. به همین دلیل وجود ژوکر و حضور دو نقش که ممکن است اطلاعات متناقض با بقیه داشته باشند بین دو گروه تعادل برقرار می کند.
چند نکته و تجربه ی جالب:
در تمامی روزهای این بازی همه ی افراد ادعای کارآگاهی دارند.
امکان ندارد که در روز نخست تمامی کارآگاه ها پاسخ منفی داشته باشند. دست کم یک کارآگاه پاسخ مثبت می شنود که در این صورت او حتمن کارآگاه پارانوید است.
ژوکر در مافیا
ژوکر نقشی است که برای خودش بازی می کند و جهت گیری با پلیس یا مافیا ندارد. هدف ژوکر این است که در نتیجه ی یک رای گیری در روز کشته بشود. اگر این اتفاق بیافتد بازی همان لحظه تمام شده و مافیا و پلیس هر دو بازنده می شوند و ژوکر برنده ی بازی می شود. بنابراین هدف ژوکر فریب دادن دیگران به مافیا بودنش است ولی نه تا حدی که ژوکر بودنش مشخص شود. بنابراین وضعیت دوگانه ای پیش می آید که در طی آن مافیا ممکن است با ژوکر اشتباه گرفته شود و ژوکر با مافیا. لازم به ذکر است که اگر ژوکر در طول شب کشته شود، برنده ی بازی نیست و به اصطلاح ژوکر سوخته است. ژوکر می تواند به اختیار خود پس از مرگش ژوکر بودنش را اعلام کند تا کار بقیه را ساده کند یا چیزی نگوید و تا آن ها در جهل مرکب باقی بمانند. این نقش را به همه ی بازی های مافیا می توان اضافه کرد.
اضافه کردن این نقش در بازی های کوچک (معمولاً زیر ده نفر) مایه ی نشاط است و در بازی های بزرگتر مایه ی دردسر فراوان. در بازی های بزرگ اضافه کردن ژوکر بازی و به ويژه رای گیری های انتهای روز را بسیار طولانی و پیچیده (و البته شاید هم بسیار کوتاه!) می کند.
مهم است که تا حد امکان خدا از این که چه شخصی ژوکر است بی خبر باشد تا به صورت ناخودآگاه در رای گیری های نهایی تعلل نکند.
۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه
دشت پایین
مرد جوان تنها در اتاق زیرشیروانی زندگی می کرد. زندگی اش در یک دست لباس، مشتی کاغذ و یک سازدهنی کهنه خلاصه می شد. بیشتر شب ها، به خصوص شبهایی باران با تمام قدرت بر روی سقف خانه نمی کوفت، می شد نوای سازش را شنید. سقف خانه در زیر آن باران های بی رحم بهار چکه می کرد. چند سطل و کاسه به او داده بودم که زیر چکه ها بگذارد. او هم آن ها را می چید و نیمه پر از آب می کرد و به قول خودش برای سازدهنی اش ارکستری می ساخت. ارکستری که تنها شنونده هایش دیوارهای نم کشیده ی خانه بودند و گاهی من و قاسم. چیزی از موسیقی اش سرمان نمی شد ولی گوش نواز می نواخت. نوای سازش گاهی آشنا، گاهی ناآشنا و گاهی حتی ترسناک می نمود. گویی صدایش از جهانی دیگر می آمد و قلبم را به تپش وامی داشت. شبی یک وعده غذا از من می گرفت و همه اش را مانند قحطی زده ها می بلعید. نمی دانم بقیه ی روز را کجا می گذراند. نمی دانم چکار می کرد. شاید بهتر بود می دانستم. شاید اگر می دانستم این نمی شد. جرات نمی کردم خیلی دنبالش بروم. هر روز صبح کاغذها و سازدهنی اش را با خودش می برد و غیبش می زد. یکی دوبارلا به لای درخت های بیشه ی پشت خانه می دیدمش که از درختی بالا رفته و روی شاخه ی تنومندش چرت می زند. ولی دیگر اوقات نمی دانستم کجا می رود. با اهالی ده نمی جوشید. کسی هم زیاد از او خوشش نمی آد. خصوصاً که لهجه ی شهری داشت. گرچه آن لهجه و گاهی کلمات قلمبه سلمبه ای که کسی معنی شان را نمی دانست تنها نشانی هایی بود که از شهر در او به جا مانده بود. میان مَردم ده، قصه های عجیبی در موردش دهان به دهان می گشت. نمی دانستم کدام ها راستند و کدام ها زاده ی تخیل. یک بار از عصمت خانم شنیدم که از چوپان ده شنیده بود که یک بار در دشت پایین او را دیده که چهارزانو روی زمین نشسته بوده و سازدهنی می زده و دورش هفت هشت پرنده ی رنگارنگ بال می زدند و آوازی عجیب سر می دادند. چوپان جان گوسفندانش را قسم خورده بود و عصمت خانم جان قاسم را. یک بار دیگر هم بچه های ده او را ایستاده میان رودخانه دیده بودند. او آنها را نگاه کرده و لبخند زده بود. آنها هم خندیده بودند و به سمتش آب پاشیده بودند. از این قبیل قصه ها از رفتارهای عجیبش پشت سرش زیاد بود. ولی وقتی هم سر شام از او سوال می کردم، صورت کنجکاوم را برانداز می کرد و لبخند می زد. شاید همین لبخندهایش بود که کار دستش داد و باعث شد قاسم یک شب از خانه بیرونش کند و بکندش خوراک گرگ های دره. یا شاید هم صدای بی وقفه ی سازدهنی شبانه اش یا حرفهای مردم ده. چند هفته که دور از چشم اهالی ده به دنبال اثری از او می گشتم سازدهنی اش را دشت پایین پیدا کردم. همان جا خاکش کردم و بی صدا به سمت خانه برگشتم. آن روز صدای آوازی عجیب از بیشه می آمد.
۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه
پیاده رو
هوا سرد بود. برف و گِل يخ زده و ماسه کف پياده رو را پوشانده بود. در اوقات عادي ساعت نزديک يک صبح در خيابان Tupper محله ي Atwater گاهي چند نفري يا ماشيني ديده مي شدند. ولي در شب بيست و پنجم دسامبر، واپسين شب های سال 2010 و در هواي منفي پانزده درجه هيچ کس جز من که با گام هاي سريع به سمت اتوبوس راه مي رفتم در خيابان نبود. به صداي گام هايم بر روي گل و ماسه ها گوش مي دادم و به روزي که گذرانده بودم مي انديشيدم. متوجه شدم که شخص ديگری در پياده رو به سمت من در حال راه رفتن است. کاپشن تيره رنگ به تن و شلوار جين به پا داشت و دستهايش را جيب هاي کاپشنش قرار داده بود. کلاه کاپشن روي سرش بود و تاريکي چهره اش را پوشانده بود. مشتاق بودم تا چهره اش را ببينم. اشتياقي کاملاً خام و ناخودآگاه به شناسايي يک عابر ناشناخته در يک نيمه شب سرد و خلوت زمستان. شايد هم تنها به خاطر اينکه تنها موجود متحرک در اطرافم بود. از شکل و سرعت راه رفتنش حدس زدم که مردي جوان باشد. همچنان به سمت هم قدم بر مي داشتيم. بخاري که با هر بازدم از بيني و دهانم خارج مي شد کمي ميدان ديدم را تار مي کرد. به يکديگر نزديک تر مي شديم و من همچنان جز يک بيضي سياه رنگ با محيطي بنفش (دست کم با نور چراغ هاي خيابان) چيز ديگري از سر عابر روبرويم نمي ديدم. با خودم فکر کردم احتمالاً کلاه کاپشنش تا مي توانسته جلو کشيده تا باد زمستاني صورتش را آزار ندهد. بيشتر براندازش کردم. تقريباً هم قد بوديم. تند گام برمي داشت و با هر گام شانه اش را کمي به جلو مي انداخت و با وجود اينکه اکنون کمتر از ده متر با يکديگر فاصله داشتيم همچنان جز بيضي سياه رنگ هيچ چيز ديگري به جاي صورتش ديده نمي شد. تا چند ثانيه ي ديگر از کنار يکديگر رد مي شديم و مي توانستم بالاخره نگاهي به صورتش بياندازم و ببينم اين همپاي مرموز نيمه شب من کيست. اکنون که به هم نزديک شده بوديم و دقيقاً رو به روي هم راه نمي رفتيم خجالت کشيدم که بی وقفه به او خيره شوم. نگاهم را به سمت خيابان چرخانندم تا در لحظه ی تلاقي با خيال راحت صورتم را برگردانم و چهره اش را ببينم. همچنان با گوشه ي چشم گام هايش را مي شمردم و با احتساب سرعت حرکت خودم محاسبه مي کردم تا ببينم چه زماني سرم را برگردانم. اکنون در يک متري يکديگر قرار داشتيم. فاصله ي بين من و او زياد نبود و به علت پهناي کم پياده رو و پوشيده بودنش از برف در هنگام تلاقي تقريباً از نيم متري يکديگر گذر مي کرديم. اين فاصله براي ديدن چهره ي رهگذر بنفش پوش ايده آل بود. سرم را برگرداندم. متوجه شدم که او نيز سر خود را برگرداند تا به من نگاه کند. گويي زمان براي لحظه اي متوقف شد و من بدون اينکه متوجه باشم با چشمان خيره به سياهي احاطه شده درون کلاه کاپشن مي نگريستم. درون کلاه خالي نبود. تاريک نبود. سياه بود. سياه تر از هر سياهي که تا کنون ديده بودم. سياه تر از اتاق تاريک عکاسي، سياه تر از اعماق غار نخجير که در نوجواني ديده بودم و همواره در ذهنم مانده بود. سياه تر از تاريکي مطلق يا هر تصوري که از آن داشتم. و آن سياهي به من نگاه کرد. نگاهش تا اعماق وجودم فرو رفت. گويي سيلي از جوهر سياه مطلق از چشمانم به درون بدنم جاري شد و تک تک سلول هاي بدنم را در خود فرا گرفت. زمان ايستاده بود.
نمي دانم کي زمان دوباره به حرکت درآمد، يا ذهن من کي دوباره هوشيار شد. وقتي به خود آمده بودم چند متري دورتر از نقطه ي تلاقي ام با سياهي در حال راه رفتن بودم. با همان آهنگ حرکت. سرماي عجيبي را در درون بدنم حس مي کردم و از شدت آن ستون مهره هايم خشک شده بود. حتي لحظه اي هم به ايستادن و نگاه کردن به پشت سرم نيانديشيدم. سرم را پايين انداختم و به صداي برف و گل و ماسه و در زير پوتين هايم گوش دادم. صداي ديگري نمي آمد. خيابان تاريک و ساکت بود.
۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه
شب بلند
پیرمرد جرعه های کوچک برندی را روی زبانش می لغزاند. نوکتورنی را انتخاب کرد. موسیقی شوپن سکوت اتاق را شکست. گوش هایش سوت می کشید. خسته بود و میل نداشت از روی کاناپه بلند شود. ولی نمی توانست بخوابد. ذهنش گویی در نوعی خلاء رها بود و چرخ می خورد. موسیقی اوج گرفت. فرود آمد. بازگشت به تم اصلی. نوکتورن آرامی نبود ولی گوش دادن به آن آرامَش می کرد. به راستی چه چیزی آرامشش را گرفته بود؟ آرامش واژه ی ناملموسی بود. مانند خوشبختی، مانند آزادی. اگر ندانی آرامش چیست نمی توانی به آن دست یابی و تا به آن دست نیابی نخواهی فهمید که چیست. نمی دانست در حال حاضر در کجای این دور باطل قرار دارد. تنها لحظات کوتاهی از زندگیست که آدمیزاد می داند که آرام است. می داند که خوشبخت است و می داند که آزاد است. باقی عمر تنها جستجوییست در فضای هزار بعدی برای یافتن آن مختصات گمشده. نوکتورن تمام شد. نوکتورن دیگری را انتخاب کرد. با خود اندیشید "چه شب بلندی".
یلدای 89 - 2010
بخت از دهان دوست نشانم نمیدهد | دولت خبر ز راز نهانم نمیدهد | |
از بهر بوسهای ز لبش جان همیدهم | اینم همیستاند و آنم نمیدهد | |
مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست | یا هست و پرده دار نشانم نمیدهد | |
زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین | کان جا مجال بادوزانم نمیدهد | |
چندان که بر کنار چو پرگار میشدم | دوران چو نقطه ره به میانم نمیدهد | |
شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی | بدعهدی زمانه زمانم نمیدهد | |
گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست | حافظ ز آه و ناله امانم نمیدهد |
۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه
Writing as a glorious achievement of human civilization
۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه
Click here to start a new game
گاهی وقتها دلم می خواد از اول شروع کنم. نمی دونم اول دقیقن می شه چه زمانی. اول دبستان؟ اول راهنمایی؟ اول دبیرستان؟ اول لیسانس؟ اول دکترا؟اصلن چرا باید اول ها همیشه با مدرسه سنجیده بشن؟ می خوام از اولین ساز، اولین عشق، اولین کوه، اولین آزمایش علمی، اولین نقاشی شروع کنم.
نگاه می کنم به پسر هفده ساله ی علامه حلی المپیادی که شبها خواب دی.ان.ای می دید و صبح پا می شد وذوق می کرد. الان شبا خواب پروتئین می بینه و صبح که پا می شه خسته س. گاهی وقت ها فکر می کنم زندگیم شده مثل یه بازی Civ که وسطش نگاه می کنم از مملکتی که ساختم خوشم نمی آد! این شهر رو باید یه کم اینور تر می ساختم! چرا با فلان ممکلت جنگ راه انداختم؟! کاش یه کم زودتر فلان علم رو کشف کرده بودم یا فلان wonder رو ساخته بودم! اصلن ولش کن از اول شروع می کنم! یا نه دویست سال برمیگردم عقب و اون شهر رو یه کم اینور تر می سازم! ولی زندگی بازی Civ نیست. نمی شه کامپیوتر رو خاموش کرد و بعد از هشت ساعت بازی و با احساس تهوع و کوفتگی رفت خوابید. باید با همه ی کج و معوجی هاش و wonderهای نساخته و علم های دیر کشف شده و جنگ ها و پیمان های صلح ناخواسته ش بسازم تا منقرض نشم.
En tout cas، چه فایده ای داره نگاه کردن به مسیری که بنا بود طی بشه و مقایسه کردنش با مسیری که طی شده وقتی می دونی که با هم کیلومترها فاصله دارن؟ چه فرق می کنه به جای کلک چال از دارآباد سر در بیاری وقتی هدفت فقط کوهنوردی بوده؟
Quand au hasard des jours
Je m'en vais faire un tour
À mon ancienne adresse
Je ne reconnais plus
Ni les murs, ni les rues
...Qui ont vu ma jeunesse
۱۳۸۹ آذر ۱۶, سهشنبه
من تقلید می کنم پس هستم
۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه
زندگی زمینی
۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه
ساعت هفت و ده دقیقه ی صبح روز یکشنبه
در ساعت هفته و ده دقيقه ي صبح يکشنبه پنجم سپتامبر سال 2010 مردي در پياده روي خيابان ئوشلاگا قدم مي زد. خورشيد مدتي بود که بالا آمده بود و خنکي شب گرفته شده بود. با اين حال، باد تندي مي وزيد و گرماي ملايم خورشيد صبحگاهي را با خود مي برد. به سايه ي بلند قدمهايش بر روي زمين نگاه مي کرد. خيابان به جز در مورد اتوموبيل هاي گذري خالي بود. تا ساعتي ديگر دقيقاً سه سال از نخستين باري که براي زندگي پا در اين شهر گذاشته بود مي گذشت. زمان مناسبي پيدا کرده بود تا به اين سه سال فکر کند. به اين که فردي که اکنون بر روي پل بزرگراه بوشرويل گام برمي داشت چه شباهت ها و تفاوت هايي با فردي که تا دقايقي ديگر در فرودگاه پير-اليوت ترودو فرود مي آمد داشت. روزهاي نخست ورودش را مرور کرد. بوي قهوه ي صبحگاهي. تلفن هاي طولاني روزهاي يکشنبه. تلاشهايش براي استفاده از هر موقعيتي براي يافتن دوستان تازه در ميان همکاران. سردرگمي در ميان مقالات و محلول ها و محيط کشت ها و سلول ها. ناخوشايندي کار کردن در روز جمعه و لذت تعطيلي روز شنبه. کوتاه شدن روزها و تاريکي و سرماي طولاني و غير قابل تحمل زمستان همراه با ساعت هاي کار طولاني و گاهي بسيار طولاني. احساس دوگانه ي آزادي دوري از خانواده. اصرار اکيدش براي به ياد نگه داشتن تقويم ايران. کنار سوپرمارکت 24ساعته اي متوقف شد. در تمام اين مدتي که گام برمي داشت اين نخسين مغازه ي اي بود که مي ديد در اين ساعت صبح يکشنبه باز است. گرچه ئوشلاگا با داون تفاوت بسيار دارد و شايد تمام مغازه هاي اين چند بلاک از شمار انگشتان دست تجاوز نمي کرد. وارد شد و رفت تا براي خود قهوه بريزد. قهوه ي معطر noissette را با قهوه ي corséي عادي نيمه نيمه مخلوط کرد و به آن خامه ي ده درصد اضافه کرد. آن را بوئيد و به ياد آورد که با يکي از همکارانش هر روز بعد از ساعت پنج از زيرزمين ساختمانش به زيرزمين ساختمان ام.ان.آي و از آنجا به کافه ترياي بيمارستان رويال ويکتوريا مي رفتند و اين دو قهوه را با هم مخلوط مي کردند و با کرواسان و دانيش و شکلاتين نصف قيمت مي خوردند. طول راه را به بحث در مورد نتايج آن هفته ي شان يا غيبت پشت سر استادانشان مي گذراندند. قهوه کمکي چنداني به از بين رفتن سرگيجه ي صبحگاهي اش نکرد. شب را با گروهي از دوستان تا صبح بيدار مانده بود و اکنون که خواب همه را ربوده بود، او تصميم به پياده روي صبحگاهي در اين محله ي خلوت و ساکت گرفته بود. از خيابان Honoré-Beaugrand گذشت. يک ايستگاه مترو را پياده آمده بود. هميشه نام Honoré-Beaugrand او را ياد فيلم auberge espagnole مي انداخت. شخصيت اول فيلم براي تحصيل از فرانسه به اسپانيا رفته بود و تلاش مي کرد با خيابان ها و ساختمان ها و نام هاي ايستگاه هاي متروي شهر بارسلون ارتباط برقرار کند. منولوگ بلندي در آغاز فيلم در مورد عادت کردن به زندگي در يک شهر تازه. به اين که urquinaona هم زماني مانند خيلي ديگر از نام هاي بلند ايستگاه هاي متروي پاريس برايش عادي مي شد هر روز بي تفاوت از کنارش گذر مي کرد. در هفته هاي نخست در ذهنش به دنبال معادل Honoré-Beaugrand در متروي تهران گشته بود: دروازه دولت؟ طرشت؟ جوانمرد قصاب؟ ساعت هفت و سي و پنج دقيقه بود. در جهت مخالف ئوشلاگا شروع به راه رفتن کرد. تردد اتوموبيل ها در خيابان کم کم بيشتر مي شد. به پارکي در کنار خيابان رسيد. زيگزاگ از ميان چند درخت که به رديف کنار يکديگر کاشته شده بودند و گذر کرد و زير آخري دراز کشيد. به حرکت سريع ابرها نگاه کرد. گويي آسمان در حال آفريده شدن بود. سرش را گرداند و به درخت کنارش خيره شد. سعي کرد تمام واکنش هاي شيميايي که اکنون در آن درخت و درخت هاي رديف در پشتش در حال رخ دادن هستند را مجسم کند. پس از آن سعي کرد تمام واکنش هاي شيميايي درون بدن تمام انسانهايي که در خانه ي يک شکل اطرافش در ميان ملافه هايشان خوابيده بود را تصور کند. دربرابر وسوسه ي روي هم گذاشتن چشمانش مقاومت کرد و دوباره ايستاد. به سمت خيابان عريض و بلند شربروک راه افتاد. مي خواست اين دقايق آخر را هم هوشيار باشد. مانند شمارش معکوس لحظه ي تحويل سال. مانند فوت کردن شمع هاي تولد و رسميت دادن به گذشت يک سال از زندگي. امروز براي خودش کم تولدي نبود. شايد موجه تر از ديگر تولد ها. نوروز در خارج، آن هم در شهري که ماه فروردين و اردي بهشت را همچنان زير برف مي گذراند و بدون ترافيک و شلوغي و تعطيلي و همه ي ديگر عناصر وابسته حس نو شدن و تازه شدني را در خود نداشت. سال نوي ميلادي هم با وجود برخي عناصر مشترک نتوانسته بود آن حس را جايگزين کند. با خود فکر کرد که اين روز بيشتر از ديگر روزها او را به فکر کردن در مورد سال گذشته اش و زندگي تازه اش وامي دارد. خيابان شربروک تقريباً سرتاسر شهر را به هم وصل مي کرد. ياد روزهايي افتاد که از شيرپلا تا ميدان ونک را تنها يا با دوستان گز مي کرد. يا شب پيش از رفتنش از تهران را که در پارک ملت کنار خيابان ولي عصر به صبح رسانده بود. گويي برايش اين نويي بلانش ها نشانگرهاي تغيير فصل بودند. از ذهنش گذشت که تا خانه اش را پياده برود ولي پس از سه ايستگاه سوار مترو شد. ساعت از هشت گذشته بود. سال تحويل شده بود. سرمهماندار هواپيما با لهجه اي که در آن زمان به اين خوبي نمي فهميد گفت:
Mesdames et messieurs, bienvenue à Montreal! Pour votre sécurité veuillez rester assises dans vos sièges jusqu'à ce que les signes de ceinture de sécurité sont éteintes…
۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه
مافیای سرکاری
۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه
انبساط یا انقباض
عادت نمی کنم. هر کدامشان که از ایران می روند، انگار یک بار دیگر خودم رفته ام. هر کدام که از خانواده و دوستان و خاطرات کودکی و جوانی شان جدا می شوند و برای دست و پنجه نرم کردن با فرهنگ غرب پرواز می کنند گویی همه ی این ها بار دیگر بر سر خودم می آید. عادت نمی کنم. خاطراتشان را می شنوم. وبلاگهایشان را می خوانم. همه مثل همیم و در عین حال هرکدام آدمی متفاوت و با مسیر زندگی یکتا. نسل دیگری ساخته ایم که جایگاهش تمام کره ی زمین (با چگالی زیاد در آمریکای شمالی) است. الان در هر گوشه از این کره ی پر آب (این طرف بیشتر پر آب است تا خاکی) دوستی یا دوستانی دارم که بخشی از زندگی ام با آنها در اشتراک بوده یا هست. حس می کنم دنیا در حال انبساط نیست که در حال کوچک شدن است.
۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه
طبقه ی دوازدهم
تقريباً سه سال است که اينجا زندگی می کنم و هنوز هم در هر مهمانی ايرانی بدون وقفه وقتم را در فکر و خاطره ی ايران سر می کنم. هرچند از آخرين مهمانی که در ايران رفتم بيش از ششصد روز می گذرد. با ديدن دخترها و پسرهايي که روبه روی هم می رقصند و باسن و شانه هايشان را تکان می دهند و جيغ می کشند و شادی می کنند خوشحال می شوم. هميشه بحث و شوخی کميته و پنجره ی باز و مسائل مشابه به راه است. معمولاً هم مهمانی حوالی ساعت يک صبح به آمدن پليس به خاطر شکايت همسايه ها ختم می شود. طبقه ی دوازدهم. بالکن. هوای خنک آخرين شب ماه ژوئيه. خنکی cote-des-neiges البته به خاطر درختهای Mont-royal هم هست. آنارشيست درونم از من می خواهد که بطری توی دستم را ول کنم تا دوازده طبقه را طی کند و من خرد شدنش روی آسفالت را نگاه کنم. به حرفش گوش نمی دهم.
۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه
سرجوخه - کرگدن - جادوگر
کرگدن: من حوصله م سر رفته. بياين يه بازي بکنيم.
جادوگر: مي تونيم باز قايم موشک بازي کنيم.
سرجوخه: خودت رو مسخره کن. کرگدن با اون هيکلش کجا مي تونه قايم بشه؟
جادوگر: خوب کرگدن مي تونه چشم بذاره.
کرگدن: بعد تو هم خودت رو غيب کني و من و سرجوخه تا هفته ي ديگه دنبالت بگرديم.
جادوگر: آره قبول دارم. الان که بهش فکر مي کنم، خيلي هم خنده دار نبود.
سرجوخه: من هفته ي ديگه ارتقا مي گيرم. قراره بشم گروهبان. محل خدمتم هم عوض مي شه. ديگه نمي تونم اينجا سر بزنم.
کرگدن: ...(آه مي کشد)...همه چي در حال عوض شدنه.
جادوگر: همه چي هميشه در حال عوض شدنه. فقط توي کرگدن نمي خواي بپذيريش.
کرگدن: تو گفتنش راحته برات. همه چيز رو به ميل خودت تغيير مي دي. حتي الان دارم فکر مي کنم شايد من هم قبلن چيز ديگه اي بودم. تو منو تبديل به يه کرگدن کردي و بعد هم حافظه م رو پاک کردي که يادم نياد.
جادوگر:....(شگفت زده)...چي؟!...چرا بايد من همچين کاري بکنم؟!..اصلاً از اين حرفت..
سرجوخه:...(صحبتش را قطع مي کند)...بس کنين شما دوتا. مثل خروس جنگي افتادين به جون هم. يادتون رفت من چي گفتم؟ من بزودي از اينجا مي رم.
کرگدن و جادوگر نگاهشان را به زمين مي دوزند. سکوت گورستان را فرا مي گيرد. صدايي جز صداي پيچيدن باد در ميان برگ درختان شنيده نمي شود. سرجوخه کلتش را در مي آورد و با دستمالي که در دست دارد شروع به برق انداختن آن مي کند.
کرگدن: چرا از ارتش استعفا نمي دي؟
سرجوخه: آخه کار ديگه اي بلد نيستم.
کرگدن:...(به کلت او نگاه مي کند)...يعني کار ديگه اي غير از آدم کشتن؟
سرجوخه: اين اسلحه براي آدم کشتن نيست. براي دفاع از کشورمه.
جادوگر: ...(با تمسخر)...پس هنوز هم از اين اراجيف توي مغز جووناي بيچاره فرو مي کنن!
سرجوخه: هيچ هم اراجيف نيست. هر کشوري بايد بتونه از خودش در مقابل تجاوزگرها دفاع کنه.
جادوگر: جدي؟! ببينم تا حالا چند نفر رو کشتي؟
سرجوخه: ...(آرام)...هيچ کس رو.
کرگدن: پس چطوري داري ارتقا مي گيري؟
سرجوخه: نمي دونم. لابد به خاطر کارهاي ديگه م.
کرگدن: من هيچي غير از خودم رو قابل دفاع نمي دونم. يعني به نظرم ارزشش رو نداره. مثلاً من چرا بايد از اين قبرستون دفاع کنم؟ چرا بايد خودم رو براش توي دردسر بندازم.
سرجوخه: صبر کن تا اينجا پر از اشخاص غريبه اي بشه که آرامش الانت رو ازت بگيرن. اون موقع مي فهمي من چي مي گم.
کرگدن: هيچ کس نمي تونه آرامش يه کرگدن رو ازش بگيره. شما آدم ها زيادي همه چيز رو سخت مي گيرين. مثلاً همين قبرستون. واقعاً چه نيازي به اين هست که هر کسي که مي ميره باز هم يه جايي رو توي زمين اشغال کنه. مـُرد ديگه، تموم شد! تازه پوست من کلفت تر از این هاس.
جادوگر: عمر کرگدن ها و جادوگرها زياده. بيشتر از حد تصور انسان هاي کوته عمر. براي همين هم وقتي مردن ديگه نيازي نمي بينن که همچنان روي زمين حضور داشته باشن. ولي آدم ها هيچ وقت نمي تونن از زندگي دل بکنن. حتي وقتي مردن هم دوست دارن يه جايي از زمين رو حتي به صورت نمادين اشغال کنن. واقعاً فکر مي کني از اون کسايي که زير اين خاک دفن شدن غير از اسمشون روي سنگ قبر چيز ديگه اي باقي مونده که حس وجوديشون رو القا کنه؟
سرجوخه:...(خطاب به جادوگر) چطور به خودت اجازه مي دي آدم ها رو با جادوگرها مقايسه کني؟ تو هر چيزي که بخواي هر وقتي که بخواي برات فراهمه. تلاش کردن برات مفهومي نداره. هدف و رسيدن به هدف هم برات مفهومي نداره. مسلمه که نياز به بودن رو هم درک نمي کني. چون بهش احساس نياز نمي کني! اصلاً به هيچي احساس نياز نمي کني! نياز به بودن ابتدايي ترين احساس بشره. بعد از بودن تازه احساس هاي ديگه پيدا مي شن. .(خطاب به کرگدن) از اون پوست کلفت تو واقعاً هيچي رد نمي شه.
جادوگر: ...(با کمي تمسخر)...دوست جوونمون دوباره يه کم احساساتي شده. آروم باش پسر خوب! (خطاب به کرگدن با لحني سرزنش وار ولي غير جدي) تو هم که مي دوني اين پسربچه حساسه سر اين چيزا چرا انگولکش مي کني؟
سرجوخه: نه عيب نداره. بذار بگه. ولي من جداً مي خوام بدونم. مثلاً شما دوتا که اينطوري با شکم سيري نشستين و دارين منو فيتيله پيچ مي کنين هيچ چيزي توي زندگيتون نمي خواين؟ از همه چي احساس رضايت محض دارين؟ هيچي نيست که ته دلتون رو بلرزونه؟ هيچي نيست که يه کم آدرنالين توي خونتون بريزه؟ يا چشماتون رو تر کنه؟
کرگدن:گفتم که! من ناراحتم از اينکه داري مي ري. دوست داشتم همين جا مي موندي و مثل قديم هر روز عصر مي اومديم اين قبرستون و با هم گپ مي زديم و بازي مي کرديم.
سرجوخه:...(حق به جانب)...خوب پس ديدي کس ديگه اي غير از خودت هست که برات مهم باشه؟
کرگدن: ولي دليل نمي شه که من برم پادگانت رو خراب کنم يا دنبالت راه بيفتم بيام هر خراب شده ي ديگه اي که مي خواي بري. بالاخره يه چيز ديگه پيدا مي شه که سر خودم رو باهاش گرم کنم. بالاخره نگفتي چرا استعفا نمي دي؟ کار ديگه بلد نيستم که نشد جواب. مي توني شروع کني يه کار ديگه رو ياد بگيري.
سرجوخه: من تمام زندگيم رو توي اين شهر بودم. دوست دارم که برم و جاهاي ديگه رو ببينم. محل خدمت جديدم کنار درياس. شايد بتونم سوار کشتي بشم و به بندرهاي ديگه سفر کنم. با آدم هاي تازه آشنا بشم.
جادوگر: کنار دريا زندگي کردن واقعاً معرکه س.
کرگدن:...(سرش را به علامت تاييد تکان مي دهد)..آره موافقم.
سرجوخه:...(شگفت زده)..شما از کجا مي دونين؟! مگه قبلاً کنار دريا بودين؟!
جادوگر چپقش را روشن مي کند. پک عميقي به آن مي زند و دود آن را بيرون مي دهد. دود چپق شکل يک هشت پا را به خود مي گيرد و شنا کنان از آنها دور مي شود. سرجوخه و کرگدن با حيرت به هشت پا خيره مي شوند.
جادوگر: خيلي خيلي سال پيش. اون موقع حتي پدربزرگ تو هم به دنيا نيومده بود. من کنار دريا زندگي مي کردم. يه مغازه دار بودم. يه بار به سرم زد که به جاي فروختن جنس هام توي بندر اون ها رو يه شهر ديگه بفروشم. اين شد که با يه کاروان شروع کردم مسافرت کردن تا به اين شهر رسيدم. اون زمان طي کردن مسافت دريا تا اينجا خيلي طول مي کشيد. پيرمردي رو ديدم که کنار در کلبه ش نشسته بود و بهم پيشنهاد داد که در مقابل گردن بند صدفي که از گردنم آويزون بود بهم چندتا وِرد ياد بده. اولش به تمسخر گرفتمش ولي بعد که بهم چند تا از توانايي هاش رو نشون داد، باورم شد. بعد از اون ديگه من بودم که التماسش مي کردم که بيشتر بهم ياد بده. از کنار کلبه ش تکون نخوردم. يک عمر خدمتش کردم تا آروم آروم هنرش رو بهم ياد داد و من ايني شدم که الان مي بيني.
سرجوخه: اون گردن بند صدفی رو برای چی می خواست؟
جادوگر: فکر کنم دلش برای دريا تنگ شده بود.
سرجوخه: خوب پس تو چرا الان که همه چي رو ياد گرفتي بر نمي گردي کنار دريا؟
جادوگر: استادم قبل از اين که بميره بهم گفت که قدرت من فقط منحصر به اين شهره و به محض اينکه از اين شهر خارج بشم آدمي معمولي خواهم بود.
سرجوخه: ..(با کمی شیطنت)...عجب! پس تو هم يه زماني يه آدم معمولي مثل من بودي!
جادوگر: هم من هم اين رفيقمون کرگدن. تا قبل از متامورفوز معروفش، اون هم يه کافه چي بود توي دهکده ي کوچيکي توي فرانسه.
سرجوخه:...(از جايش بلند مي شود و با حيرت به کرگدن نگاه مي کند)..يعني تو هم آدم بودي؟! چي شد که اين شکلي شدي؟!
کرگدن:...(با بي تفاوتي)..داستانش مفصله. يه بابايي نمايشنامه ش کرده. هر وقت کنار دريا فرصت کردي بشين بخونش. من که چيزی يادم نمی آد. ولی ظاهراً اون زمان کرگدن بودن و کرگدن شدن موضوع داغي بوده. الان ديگه از تب و تاب افتاده. داستان زندگي من هم مثل خودم شده قسمتي فراموش شده از تاريخ.
مجدداً سکوت گورستان را فرا مي گيرد. سرجوخه سخت در فکر فرو رفته است. ناگهان چشمانش برقي مي زنند.
سرجوخه: من يه فکري به ذهنم رسيد! چرا شما دوتا هم با من نمي آين کنار دريا؟..(خطاب به جادوگر)..يعني تو واقعاً خسته نشدي از اين شهر؟ قدرتت چه فايده اي داره اگه نتوني از زندگيت لذتت ببري؟ بيا و دوباره دريا رو ببين و هواي بندر رو نفس بکش!..(خطاب به کرگدن)..مطمئنم که تو هم دلت براي روزهايي که انسان بودي تنگ شده! اگه بخواي مي توني اين پوست کلفت و اون شاخاي پرهيبتت رو از خودت جدا کني و دوباره روي دوتا پات راه بري! واي فکرشو بکن چي مي شه! ما مي تونيم بازم با هم باشيم و خوش بگذرونيم! ولي به جاي اين قبرستون لعنتي مي تونيم توي يه قايق يا کنار اسکله بعداز ظهرمون رو سر کنيم!
کرگدن:..(با چشمان نيمه باز خميازه اي مي کشد)..فکر کنم ديگه وقتش شده باشه بريم خونه هامون. سرجوخه! تو هم بهتره زودتر بري و بار و بنديلت رو براي اين سفر هيجان انگيزت آماده کني. قبلِ رفتن حتماً براي خداحافظي به ما سر بزن. مي دوني کجا پيدامون کني.
جادوگر:...(پک ديگري به چپقش مي زند و اين بار دود آن را به شکل قطاري از دهانش بيرون مي دهد) آره. به افتخار رفتنت و ارتقائت چندتا تردستي خوب تدارک ديدم. از دستشون نده!
سرجوخه: يعني حتي يه لحظه هم نمي خواين به پيشنهاد من فکر کنين؟ به دريا؟ به ماهی ها؟ به صدای موج ها؟
جادوگر: يه بار ديگه هم گفتم. کنار دريا زندگي کردن واقعاً معرکه س.
کرگدن: من هم که گفتم. موافقم. شب به خير سرجوخه!
سرجوخه:..(ناراحت و در عين حال کمي گيج).حالا بازم روش فکر کنين. بازم مي آم ديدنتون. فعلاً شب به خير!...(خارج مي شود)
کرگدن: يه پک از اون چپقت به من مي دي؟
جادوگر: برات خوب نيست. ممکنه پوستت نازک بشه. فردا يکي راست کار خودت برات مي آرم.
پسر - غروب - تلفن
پسر - کاش مي شد زمان همين الان دست کم براي يه مدت متوقف بشه.
دختر – هيس! هيچي نگو!
آن دو با گام هاي آرام در کنار يکديگر در کنار ساحل قدم برمي داشتند. هر از گاهي يکي سخني مي گفت و ديگري او را به سکوت تشويق مي کرد. دايره ي سرخ خورشيد به آرامي در حال پايين رفتن در آسمان بود و انعکاس نور آن در دريا و ماسه ها رنگ و فضايي سورئال به ساحل داده بود. گويي در رويايي ابدي قدم برمي داشتند تنها نشانه ي گذر زمان حرکت آرام خورشيد به سمت خط افق بود. چند صد متر دورتر، درون اتاقشان در هتل، تلفن زنگ مي زد.
۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه
Turned, Full, Deliberate, Still
Fire had taken over. It was too late to try to save the books. Paper well preserves ideas. But it is also easy prey for hungry fire. The more fire takes inside, the more it desires and it never stops until there is nothing more to swallow. Nothing burns better than paper. With the sound of sirens, he turned around and noticed that the firemen had finally arrived. He gave a bitter smile and turned back again staring at the flames reaching out of the windows and the black smoke rising from every corner of his bookstore. Standing still right in front of his burning store, he was ignorant of the rapidly growing crowd around him and the agitated firemen rushing back and forth trying to control the rapidly spreading fire. The occasional wind and now the pressure of water poured by the firefighters was spreading ashes and burnt pieces of his books in the air, the books that he had deliberately sorted and resorted all through his life. The sky above him was full of tiny pieces of paper, like a crowd of half-burnt butterflies flying in fright and scattering away from one another. He remembered the first books his father gave him from the same shelves he took out books to read for his little daughter. He was imagining his memories and his past turning into little pieces in the same manner as his books were burning inside his store. Water was finally winning over the fire and the blackened walls of his store could now be seen. The air felt hot and humid and smelled like burnt paper, like burnt memories. Flying pieces of paper were now falling down like small autumn leaves in a deciduous forest being hit by the first cold breeze of November. He leaned down and picked up a piece of burnt paper and turned it around. ‘farewell’. He looked back up to the store and stared at it for a few seconds. He finally stood up slowly and gently not to lose all the ashes in his hair and strolled down the paved street.
۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه
Twins, Intruder, Remember, Shape, Game
It was the strangest division anyone had ever seen. They could all remember every now and then one of the twins being slightly smaller than the other one. But such a difference in shape had been never observed before. They were staring as the final steps of division completed and made way for the twins to separate and swim away from each other.
The rest is just history. The smaller twin soon gave rise to a colony of small ones and the bigger twin started a colony of big ones...And every time the intruders came, it was almost like a game, the small ones and big ones were looking for each other to pair up and hide.
۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه
Counter, raft, built, asleep, storybook
The storybook kept staring at him. All the way, from the other side of the apartment, sitting on the kitchen counter. No matter how much he tried, he could not get away from its look. He knew what would happen if he would open it. He feared he would be lost in the story forever. But still, he could not resist the itch to know the end of the tale. It was not as he was walking towards the book, but as it was the book that was slowly approaching him, like a UFO who would float soundlessly in the air, getting bigger and bigger in front of him, every moment. And it was in his hands. He opened the book, feeling his hands being slowly glued to the pages. He didn’t fear and started reading. It was midday on an island in the middle of the blue ocean. He could clearly imagine the island as he continued reading. The ocean was calm and the water cooled down his feet from the heat of the hot sand. He kept reading as he was walking barefoot at the edge of the water. The story built up as he kept walking and flipping pages. He next noticed a wooden raft on the beach. He got on the raft and glided into the ocean. A soft breeze caressed his skin. Slowly, his eyes got tired of reading and demanded a rest under the heavy sun. As he was lying down on the raft, he closed the storybook and put it aside, looked deep into the blue sky, having nothing else on his mind than the sound of water hitting the sides of raft and the warmth of sunrays pouring on his body. As the waves gently rocked his raft up and down, he closed his eyes and fell asleep.
رعنا - شانه ها - ناگهاني - دلال - عقلانيت
شانه هاي مرد زير فشار آجرها مي لرزيد. چند ساعت گذشته بود؟ باران لعنتي هم که بنای ايستادن نداشت. گويي مي خواست بدهي اين همه سال خشکي را يکجا بدهد. نگاه ديگري به ساختمان نيمه کاره که مانند هيولايي در ميان مه و باران سربرافراشته بود انداخت و آهي کشيد. چند وقت بود که مشغول بود؟ زمان از دستش خارج شده بود. ديگر زمان اهميتي نداشت. گويي در تمام هستي او مانده بود و آن هيولاي سيماني. آجرها را روي زمين ريخت و به گوشه اي خزيد تا سيگاري روشن کند. دست کشيد توي جيبش تا کبريتش را دربياورد که متوجه شد کبريت هايش زير باران بي پايان نم کشيده اند. تفي انداخت و سيگار را دوباره توي جيبش گذاشت. انگشتهايش را به هم ماليد. لباس هايش به بدنش چسبيده بودند و آزارش مي دادند عضلاتش تير مي کشيدند. نفس عميقي کشيد و چشمانش را بست. باران از لابه لاي سقف نيمه کاره با مزه مزه ي سيمان و ملات هر از گاهي بر سر و رويش مي چکيد.
- خسته نباشي پهلوون!
- بازم توئي؟ دست از سرم برنمي داري؟
- به خاطر خودت مي گم مرد! نگاه کن به چه فلاکتي افتادي! تا کي مي خواي توي اين وضعيت بموني؟ به رعنا فکر کن! يه کم عقل به خرج بده!
- حالم از شما دلالاي لاشخور به هم مي خوره! تا يه حيوون زخم خورده مي بينين، فوري دوره ش مي کنين و تا استخوناش رو هم لخت نکنين ول کن نيستين! مي دونم همه ي بدبختيم زير سر شماهاس! دست همه تون تو يه کاسه س!
- من مي خوام کمکت کنم جوون! از اولش هم همين رو بهت گفتم. اگه اون موقع به جاي اين که سينه ت رو بدي جلو و واسه ي خودت کُرکُري بخوني به حرف حاجيت گوش کرده بودي، الان مثل خر توي گِل نبودي. هنوزم دير نشده! اين کلنگي رو بفروش و دست زنتو بگير و برگرد ولايتت. با پولي هم که گيرت مي آد يه سر و ساموني به خودت بده و از خواب و خيال اينجا هم بيا بيرون! اينجا به درد آدمايي مثل تو نمي خوره. چشم به هم بذاري مي بيني هيچي توي دست و بالت نمونده که هيچ، يه چيزي هم بدهکاري. من فردا دوباره با قرارداد بهت سر مي زنم. اميدوارم مغزت نم نکشيده باشه و ديگه سر عقل بياي.
به ياد مي آورد چگونه صداي باران از لالايي تبديل به سوهان روحش شده بود. چگونه شادي از زندگي اش رخت بربسته بود. چگونه عقلانيت را قرباني رويايش کرده بود. با تصميمي ناگهاني همه چيزش را فروخته بود آن رويا را براي خود بخرد. حال در برابر چشمانش تبديل به هيولايي شده بود که زندگي اش را از وجودش بيرون کشيده بود و پيکر بيجانش را خوراک لاشخورها. بايد به سرزميني بازمي گشت که روياها در آنجا در نطفه خفه مي شدند تا مگر وقتي به هيولا تبديل نشوند.