۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

مافیای چهار کارآگاهه





این بازی مافیا برای یک گروه کوچک (تنها شش یا هفت نفر) مناسب است. در این بازی چهار کارآگاه مختلف جداگانه هر شب بیدار می شوند و از خدا اطلاعات می گیرند. ویژگی خوب این بازی عدم وجود پلیس سیاهی لشکر است و در آن همه ی افراد نقشی ويژه دارند.


نقش ها:


خدا – یک نفر

مافیا – یک نفر

ژوکر – (اختیاری) یک نفر

کارآگاه – چهار نفر

انواع کارآگاه ها:


کارآگاه تازه کار: این کارآگاه همه ی افراد را پلیس می بیند.

کارآگاه پارانوید: این کارآگاه همه ی افراد را مافیا می بیند.

گارآگاه دیوانه: این کارآگاه مافیا را پلیس و پلیس را مافیا می بیند.

کارآگاه عادی


چگونگی تعیین نقش ها:

خدا چهار کارآگاه را با شماره های یک تا چهار روی کاغذ مشخص می کند و روی کاغذ دیگری برای خودش به طور کاتوره ای این چهار شماره را به چهار نقش کارآگاه نسبت می دهد. شب نخست. دقت کنید که خود کارآگاه ها نمی دانند که کدام نقش را بازی می کنند و باید با کمک همدیگر آن را بفهمند.


شیوه ی بازی:

بازی با شب آغاز می شود. طبق معمول مافیا بیدار شده و یک نفر را می کشد. پس از او، به ترتیب کارآگاه های یک تا چهار بیدار می شوند و هر کدام به انتخاب خود یک نفر را از خدا می پرسند. خدا هم با توجه به شماره ی کارآگاه و نقشی که به او نسبت داده پاسخ مناسب را می دهد. برای مثال کارآگاه تازه کار هر کسی را که به بپرسد پاسخ پلیس خواهد گرفت و کارآگاه دیوانه اگر یک پلیس دیگر را بپرسد پاسخ مافیا می گیرد و الخ. روز بعد، همه ی افراد طبیعتاً ادعای کارآگاهی می کنند و هر کسی می گوید که چه شخصی را پرسیده و چه پاسخی گرفته است. از این پس، کارآگاه ها باید تلاش کنند که با کمک منطق نقش های خود را حدس بزنند و مافیا را بیابند. منطق تنها برای حل بازی کافی نیست، برای این که تنها دو شب بیشتر نمی توان بازی را ادامه داد و بنابراین کارآگاه ها (به جز کسی که شب نخست کشته می شود) ماکزیمم تنها امکان پرسیدن دو نفر را دارند. بنابراین المان های مافیای "کلاسیک" در این بازی وجود دارند و استفاده از آن ها برای شناسایی مافیا و در مقابل آن فریب دادن کارآگاه ها توسط مافیا لازم است.


با وجود پیچیدگی بازی و تنوع کارآگاه ها، همچنان پلیس ها قوی تر از مافیا هستند چون می توانند از راه منطقی تناقضات اطلاعات دریافتی را پیدا کرده و از راه آن مافیا را شناسایی کنند. به همین دلیل وجود ژوکر و حضور دو نقش که ممکن است اطلاعات متناقض با بقیه داشته باشند بین دو گروه تعادل برقرار می کند.



چند نکته و تجربه ی جالب:


در تمامی روزهای این بازی همه ی افراد ادعای کارآگاهی دارند.

امکان ندارد که در روز نخست تمامی کارآگاه ها پاسخ منفی داشته باشند. دست کم یک کارآگاه پاسخ مثبت می شنود که در این صورت او حتمن کارآگاه پارانوید است.

این بازی به اندازه ی مافیای کلاسیک تنش زا نیست!

ژوکر در مافیا



ژوکر نقشی است که برای خودش بازی می کند و جهت گیری با پلیس یا مافیا ندارد. هدف ژوکر این است که در نتیجه ی یک رای گیری در روز کشته بشود. اگر این اتفاق بیافتد بازی همان لحظه تمام شده و مافیا و پلیس هر دو بازنده می شوند و ژوکر برنده ی بازی می شود. بنابراین هدف ژوکر فریب دادن دیگران به مافیا بودنش است ولی نه تا حدی که ژوکر بودنش مشخص شود. بنابراین وضعیت دوگانه ای پیش می آید که در طی آن مافیا ممکن است با ژوکر اشتباه گرفته شود و ژوکر با مافیا. لازم به ذکر است که اگر ژوکر در طول شب کشته شود، برنده ی بازی نیست و به اصطلاح ژوکر سوخته است. ژوکر می تواند به اختیار خود پس از مرگش ژوکر بودنش را اعلام کند تا کار بقیه را ساده کند یا چیزی نگوید و تا آن ها در جهل مرکب باقی بمانند. این نقش را به همه ی بازی های مافیا می توان اضافه کرد.

اضافه کردن این نقش در بازی های کوچک (معمولاً زیر ده نفر) مایه ی نشاط است و در بازی های بزرگتر مایه ی دردسر فراوان. در بازی های بزرگ اضافه کردن ژوکر بازی و به ويژه رای گیری های انتهای روز را بسیار طولانی و پیچیده (و البته شاید هم بسیار کوتاه!) می کند.

مهم است که تا حد امکان خدا از این که چه شخصی ژوکر است بی خبر باشد تا به صورت ناخودآگاه در رای گیری های نهایی تعلل نکند.

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

دشت پایین

مرد جوان تنها در اتاق زیرشیروانی زندگی می کرد. زندگی اش در یک دست لباس، مشتی کاغذ و یک سازدهنی کهنه خلاصه می شد. بیشتر شب ها، به خصوص شبهایی باران با تمام قدرت بر روی سقف خانه نمی کوفت، می شد نوای سازش را شنید. سقف خانه در زیر آن باران های بی رحم بهار چکه می کرد. چند سطل و کاسه به او داده بودم که زیر چکه ها بگذارد. او هم آن ها را می چید و نیمه پر از آب می کرد و به قول خودش برای سازدهنی اش ارکستری می ساخت. ارکستری که تنها شنونده هایش دیوارهای نم کشیده ی خانه بودند و گاهی من و قاسم. چیزی از موسیقی اش سرمان نمی شد ولی گوش نواز می نواخت. نوای سازش گاهی آشنا، گاهی ناآشنا و گاهی حتی ترسناک می نمود. گویی صدایش از جهانی دیگر می آمد و قلبم را به تپش وامی داشت. شبی یک وعده غذا از من می گرفت و همه اش را مانند قحطی زده ها می بلعید. نمی دانم بقیه ی روز را کجا می گذراند. نمی دانم چکار می کرد. شاید بهتر بود می دانستم. شاید اگر می دانستم این نمی شد. جرات نمی کردم خیلی دنبالش بروم. هر روز صبح کاغذها و سازدهنی اش را با خودش می برد و غیبش می زد. یکی دوبارلا به لای درخت های بیشه ی پشت خانه می دیدمش که از درختی بالا رفته و روی شاخه ی تنومندش چرت می زند. ولی دیگر اوقات نمی دانستم کجا می رود. با اهالی ده نمی جوشید. کسی هم زیاد از او خوشش نمی آد. خصوصاً که لهجه ی شهری داشت. گرچه آن لهجه و گاهی کلمات قلمبه سلمبه ای که کسی معنی شان را نمی دانست تنها نشانی هایی بود که از شهر در او به جا مانده بود. میان مَردم ده، قصه های عجیبی در موردش دهان به دهان می گشت. نمی دانستم کدام ها راستند و کدام ها زاده ی تخیل. یک بار از عصمت خانم شنیدم که از چوپان ده شنیده بود که یک بار در دشت پایین او را دیده که چهارزانو روی زمین نشسته بوده و سازدهنی می زده و دورش هفت هشت پرنده ی رنگارنگ بال می زدند و آوازی عجیب سر می دادند. چوپان جان گوسفندانش را قسم خورده بود و عصمت خانم جان قاسم را. یک بار دیگر هم بچه های ده او را ایستاده میان رودخانه دیده بودند. او آنها را نگاه کرده و لبخند زده بود. آنها هم خندیده بودند و به سمتش آب پاشیده بودند. از این قبیل قصه ها از رفتارهای عجیبش پشت سرش زیاد بود. ولی وقتی هم سر شام از او سوال می کردم، صورت کنجکاوم را برانداز می کرد و لبخند می زد. شاید همین لبخندهایش بود که کار دستش داد و باعث شد قاسم یک شب از خانه بیرونش کند و بکندش خوراک گرگ های دره. یا شاید هم صدای بی وقفه ی سازدهنی شبانه اش یا حرفهای مردم ده. چند هفته که دور از چشم اهالی ده به دنبال اثری از او می گشتم سازدهنی اش را دشت پایین پیدا کردم. همان جا خاکش کردم و بی صدا به سمت خانه برگشتم. آن روز صدای آوازی عجیب از بیشه می آمد.