۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

un rêve - 3

Après un rêve يعنی پس از يک رويا.

جستجو در آرشيوهای قديمی لذت های خاصی دارد. لذت (يا رنج) يادآوری خاطرات قديمی و همچنين لذت کشف های جديد. يافتن قطعاتی که شايد پيشتر توانايي ارتباط با آن ها را نداشتم و الان در شرايط روحی هستم که بهتر و عميق تر درکشان می کنم. "پس از يک رويا" از کارهای بسيار زيبای آهنگساز فرانسوی قرن 19م Gabriel Fauré است که هم نسخه ای برای آواز و پيانو دارد و هم برای ويلونسل و ارکستر. به سختی می توان گفت که کدام يک زيباتر و مسحورکننده ترند. پختگی و گرمای صدای ويولونسل و آوايي خالص که به کلام آلوده نشده در مقابل هنر بهره گرفتن از صدای انسان به عنوان يک ساز و درواقع خواندن احساس آهنگساز و شاعر. ملودی و آوای ويولونسل به قدری کامل است که من در حين جستجو برای اين که نام "پس از يک رويا" از کجا آمده متوجه شدم که شاعری بوده و رويايي ديده و شعری سروده و آهنگساز قطعه ای برای آن ساخته! شعر از زبان کسيست که در رويا به دنبال صدای معشوقش از زمين جدا شده و آسمان برايشان ابرها را از هم گشوده است. عاشق افسوس می خورد که چرا از خواب بيدار شده و در حسرت آن رويای مرموز می خواند.

Dans un sommeil que charmait ton image

Je rêvais le bonheur, ardent message;

Tes yeux étaient plus doux, ta voix pure et sonore

Tu rayonnais comme un ciel éclaire par l'aurore;

Tu m'appelais, et je quittais la terre

Pour m'enfuir avec toi vers la lumière;

Les cieux pour nous entrouvraient leurs nues;

Splendeurs inconnues, lueurs divines entrevues...

Hélas, hélas, triste réveil des songes !

Je t'appelle, o nuit, rends-moi tes mensonges;

Reviens, reviens radieuse

Reviens, o nuit mystérieuse

اجرای ويولونسل و ارکستر را اينجا بشنويد. اجرای آواز با صدای Domingo و همچنين Véronique Gens .


۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

می بينم صورتمو تو آينه

خيلی وقت ها توی آينه به خودم نگاه می کنم، با خودم فکر می کنم که من کی هستم؟ دقيقاً چه شکلی هستم؟ آيا دقيقاً همون کسی هستم که می بينم؟ چون وقتی خودم رو توی فيلم هايي که ازم گرفته شده می بينم احساس می کنم با تصويری که از خودم توی آينه می بينم يا به کلی با تصويری که از خودم توی ذهنم دارم متفاوت هستم. سعی می کنم به ذهنم فشار بيارم که 10 سال پيش يا 15 سال پيش وقتی به آينه نگاه می کردم چی می ديدم؟ خودم رو چه شکلی می ديدم؟ چی فکر می کردم؟ ولی چيز زيادی به ذهنم نمی رسه, مخصوصاً از دبيرستان به قبل. شايد واقعاً قبل از اون خيلی به خودم توی آينه نگاه نمی کردم و اهميتی به ظاهرم نمی دادم (نه که الان خيلی اهميت می دم!) 15سالگيم رو به خاطر می آرم که از سبيل هام متنفر بودم. گاهی کله ی کچل تابستونيم به خاطرم می آد. اگه ته ريش و موهای آشفته و کم پشت و چشم های اغلب خسته نبودن شايد هنوز هم وقتی توی آينه نگاه می کردم فکر می کردم که 17 سالمه. انگار يه قسمتی توی ذهن هست که مثل Joey همواره در مقابل پذيرش گذر زمان و افزايش سن مقاومت می کنه. آيا اين هم دليل تکاملی داره؟ يا صرفاً اجتماعی؟

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

زندگی آکادميک می شود - 3

چه بگويم که ناگفتنم بهتر است.