۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

سنگستان


در دو مینور. به نوعی با الهام از سنگستان
حامد.


اينجا بشنويد.

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

Portobello road


َ . آفتاب تازگي نوشته بود که ما مردمان بي رويايي هستيم و روياهامون بيشتر در قصه ها و افسانه ها و قهرمان هاي اروپايي و ژاپني و آمريکايي سير مي کنن تا تاريخ و فرهنگ و افسانه هاي خودمون. چيزي که من به شدت در مخالفت باهاش داد و بيداد کردم! الان که فکر مي کنم شايد به خاطر اين که هيچ کدوم از مثال هايي که زده بود در مورد من مصداق نداشتن. يا شايد نمي تونستم بپذيرم. يا شايد هم افسوس خوردن رو دوست ندارم و ازش فرار مي کنم.

دوو. پريا امشب هديه ي تولدش رو گرفت. نسخه ي دي وي دي يه فيلم-کارتون موزيکال قديمي والت ديزني به اسم Bedknobs and Broomsticks که نمي دونم از کجا توي خونه ي ما پيدا شده بود و نمي دونم چرا هيچ کس رو غير از خودم و پريا حتي توي اين ور دنيا نمي شناسم که اون رو ديده باشه. تا حدي که پريا اين اواخر فکر کرده بود که نکنه اين موزيکال اصلا وجود خارجي نداشته و اون همه ش رو خواب ديده يا تصور کرده (کوچولو بودي خيلي اون وقت ها!).

تغوا. داستان فيلم و شيوه ش در پيوند دادن سحر و جادو با زندگي بچه ها و همچنين مخلوط کردن فيلم و کارتون و ترانه هاي فوق العاده (که به نوعي تنها قسمت هاي فيلم بود که با وجود اين که زبونش رو کامل نمي فهميديم بعد از سال ها توي ذهنمون کامل مونده بود) واقعاً منحصر به فرده.

کتغ. از مهمترين و بارزترين ويژگي هاي فيلم ها و کارتون هاي ديزني رقص هاي spontaneous ان که واقعاً به نوعي شادي و لبخند رو توي وجودت تزريق مي کنن. مثال خيلي قشنگش توي همين فيلمه که ديويد تاملينسون فقيد (عده اي شايد از مري پاپينز بشناسنش) توي خيابون پشت پيانو مي شينه و شروع به خوندن مي کنه و بلافاصله يک گروه نوازنده دورش جمع مي شن و همراهيش مي کنن و همه در اطرافشون خوشحال و خندون و بيخيال از دنيا شروع به رقصيدن مي کنن و موسيقي به شکل غيرقابل باوري اوج مي گيره. فکر مي کنم همين صحنه (و شايد صحنه هاي مشابه از کارناوال ها و رقص ها و فستيوال هاي خياباني) يکي از روياهاي کودکي من بود و به دنبالش احساس فاصله ي ايران و "خارج" و در نهايت سوال و افسوس اين که چرا توي ايران اين اتفاق نمي افته. (فکر کنم بشه شعف من رو از قدم زدن توي خيابون بعد از بازي ايران و استراليا تصور کرد).

سنک. خورشيدک جان شايد هم حق با شماست! چه کنيم؟!

سيس. اي کجايي تابستون! ای کجايي فستيوال جاز!


۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه

خانه

يک روز لورا وقتی يازده سالش بود گفت: هيچ جا خانه ی آدم نمی شود. اين را رنی می گويد. فکر می کنم احمقانه است.

گفتم: چرا اين طور فکر می کنی؟

گفت: دقت کن. هيچ جا. خانه ی آدم. نمی شود. بنابراين خانه وجود ندارد.


(آدمکش کور - مارگارت اتوود)


پ. ن. تعريف خانه ی آدم چيست؟

۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

پرلود-فوگ باخ-ليست در لامينور bwv543


پ.ن.1. اجرای نسخه ی اصلی پرلود – فوگ بر روی ارگ. به هوشمندی کارگردان در نشان دادن صحنه هايي از ستون های بلند کليسا و تمثال مسيح در آغاز رويايي فوگ دقت کنيد!

پ.ن.2. اجرای فوق العاده ی وايزنبرگ از نسخه ی فرانس ليست

پ.ن.3. اجرای نابغه ی جوان Lise de la Salle برای دوستانی که به ديدن برای شنيدن نياز دارند! بسيار پر تنش و جوانانه در مقابل اجرای پخته ی وايزنبرگ. هر کدام زيبايي های خود را دارند.

5. با اين حال؛ حتی يک گوش ناآشنا به ارگ هم می تواند از ميان آن همه صدا عظمت و زيبايي قطعه را احساس کند.

4. بازنويسی برای پيانو (يا درواقع پيانو-فورته!) ناگهان بعد تازه ی نوانس را به آن اضافه می کند و اين پرلود-فوگ majestic و کليسايي را به شدت دراماتيزه و رومانتيزه می کند. مانند مشتق يک تابع يا شستن يک فرش ابريشم يا تميز کردن يک تابلو. زيبايي های نسخه ی ارگ بعد از شنيدن نسخه ی پيانو بيشتر و بيشتر خود را نشان می دهند.

3. در طی ده ها باری که در حين نوشتن اين پست به نسخه های گوناگون اين قطعه گوش دادم متوجه شدم که هر چه با دقت بيشتری گوش بدهم تمايل بيشتری برای گوش دادن دوباره و دوباره پيدا می کنم. گويي بيشتر از آن سرمست می شوم و در ميان صداهايش فرو می روم.

2. پرلود – فوگ در لا مينور (BWV543) را باخ در اوائل قرن 18م ميلادی برای ارگ نوشت، ليست در اواسط قرن نوزدهم برای پيانو بازنويسی کرد و وايزنبرگ در قرن بيستم نواخت. از کدام يک بيشتر ممنون باشيم؟!

1. تنوع بيش از اندازه ی کارهای باخ و شايد به نوعی موسيقی کلاسيک به بسياری جرأت اين را داده است که بازنويسی آن ها دست بزنند. بازنويسی هايي که تمام روح قطعات را نابود می کنند؛ مگر آن ها که استادان نوشته اند از روی استادان و استادان نواخته اند. پيش تر درباره ی پرلود باخ-سيلوتی با اجرای گيللس نوشتم.


۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

Rencontres imprévues -1

زمان: يکشنبه عصر يکم فوریه

مکان: Presse Café (Milton and du Parc)

دما: 18 (داخل) 12- (خارج)

Café le presse دکوراسیون داخلی جالبی دارد. فضایی بزرگ پر از میز و صندلی های بزرگ و کوچک و يک عالمه کابل برق که روی زمین کشیده شده اند که دانشجوها لپ تاپ هایشان را به برق بزنند و 24 ساعته در حال درس خواندن باشند. جالب تر و به نوعی peculiar تر از آن میز های مربعی است که حدود 8 تا 10 نفر می توانند دور آن بنشينند خواه این که يکديگر را می شناسند يا خیر.در زیر انبوه گزارش کارهای تصحیح نشده دست و پا می زنم که تلفن زنگ می زند و دوستی قرار اسکیت شب و برنامه ی بعد از آن را هماهنگ می کند (با خودم فکر می کنم پس کی به این همه گزارش برسم؟!). پشت یکی از همین میزها نشسته ام؛ تلفن را که قطع می کنم مرد میانسالی که با کت زمستانی اش و يک کاپوچينو روبرویم نشسته با لبخند چیزی به فرانسه ی فرانسوی می گويد. صدا زیاد است و متوجه نمی شوم و دو سه بار ازش خواهش می کنم که جمله اش را تکرار کند. تا در نهايت می فهمم که علت نفهمیدنم این بوده که اصلاً انتظار چنین جمله ای را نداشتم!

- Vous parlez bien le Farsi!

- Oui merci! Mais c’est ma langue maternelle!

از قرار معلوم طرف برای بيزينس چند بار به ایران سفر کرده و کیش و تهران را دیده. هدفش از زندگی سفر بود و می خواست باز ایران را ببیند و مثل همیشه جمله های همیشگی که چه مردم خوب و مهربانی و زندگی خوبی و چقدر با آنچه نشان می دهند فرق دارد و غیره و غیره...

قهوه اش که تمام شد لبخند دیگری به هم زدیم و من گفتم À la prochaine و او گفت خداحافظ! (مطمئنم که ح رو تلفظ کرد!!)

- این ملاقات های کوتاه دوست داشتنی دست کم ماهی یکبار به غیرمنتظره ترین شکل ها برایم رخ می دهند. باز هم خواهم نوشت.