۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

Counter, raft, built, asleep, storybook

The storybook kept staring at him. All the way, from the other side of the apartment, sitting on the kitchen counter. No matter how much he tried, he could not get away from its look. He knew what would happen if he would open it. He feared he would be lost in the story forever. But still, he could not resist the itch to know the end of the tale. It was not as he was walking towards the book, but as it was the book that was slowly approaching him, like a UFO who would float soundlessly in the air, getting bigger and bigger in front of him, every moment. And it was in his hands. He opened the book, feeling his hands being slowly glued to the pages. He didn’t fear and started reading. It was midday on an island in the middle of the blue ocean. He could clearly imagine the island as he continued reading. The ocean was calm and the water cooled down his feet from the heat of the hot sand. He kept reading as he was walking barefoot at the edge of the water. The story built up as he kept walking and flipping pages. He next noticed a wooden raft on the beach. He got on the raft and glided into the ocean. A soft breeze caressed his skin. Slowly, his eyes got tired of reading and demanded a rest under the heavy sun. As he was lying down on the raft, he closed the storybook and put it aside, looked deep into the blue sky, having nothing else on his mind than the sound of water hitting the sides of raft and the warmth of sunrays pouring on his body. As the waves gently rocked his raft up and down, he closed his eyes and fell asleep.

رعنا - شانه ها - ناگهاني - دلال - عقلانيت


شانه هاي مرد زير فشار آجرها مي لرزيد. چند ساعت گذشته بود؟ باران لعنتي هم که بنای ايستادن نداشت. گويي مي خواست بدهي اين همه سال خشکي را يکجا بدهد. نگاه ديگري به ساختمان نيمه کاره که مانند هيولايي در ميان مه و باران سربرافراشته بود انداخت و آهي کشيد. چند وقت بود که مشغول بود؟ زمان از دستش خارج شده بود. ديگر زمان اهميتي نداشت. گويي در تمام هستي او مانده بود و آن هيولاي سيماني. آجرها را روي زمين ريخت و به گوشه اي خزيد تا سيگاري روشن کند. دست کشيد توي جيبش تا کبريتش را دربياورد که متوجه شد کبريت هايش زير باران بي پايان نم کشيده اند. تفي انداخت و سيگار را دوباره توي جيبش گذاشت. انگشتهايش را به هم ماليد. لباس هايش به بدنش چسبيده بودند و آزارش مي دادند عضلاتش تير مي کشيدند. نفس عميقي کشيد و چشمانش را بست. باران از لابه لاي سقف نيمه کاره با مزه مزه ي سيمان و ملات هر از گاهي بر سر و رويش مي چکيد.

- خسته نباشي پهلوون!

- بازم توئي؟ دست از سرم برنمي داري؟

- به خاطر خودت مي گم مرد! نگاه کن به چه فلاکتي افتادي! تا کي مي خواي توي اين وضعيت بموني؟ به رعنا فکر کن! يه کم عقل به خرج بده!

- حالم از شما دلالاي لاشخور به هم مي خوره! تا يه حيوون زخم خورده مي بينين، فوري دوره ش مي کنين و تا استخوناش رو هم لخت نکنين ول کن نيستين! مي دونم همه ي بدبختيم زير سر شماهاس! دست همه تون تو يه کاسه س!

- من مي خوام کمکت کنم جوون! از اولش هم همين رو بهت گفتم. اگه اون موقع به جاي اين که سينه ت رو بدي جلو و واسه ي خودت کُرکُري بخوني به حرف حاجيت گوش کرده بودي، الان مثل خر توي گِل نبودي. هنوزم دير نشده! اين کلنگي رو بفروش و دست زنتو بگير و برگرد ولايتت. با پولي هم که گيرت مي آد يه سر و ساموني به خودت بده و از خواب و خيال اينجا هم بيا بيرون! اينجا به درد آدمايي مثل تو نمي خوره. چشم به هم بذاري مي بيني هيچي توي دست و بالت نمونده که هيچ، يه چيزي هم بدهکاري. من فردا دوباره با قرارداد بهت سر مي زنم. اميدوارم مغزت نم نکشيده باشه و ديگه سر عقل بياي.

به ياد مي آورد چگونه صداي باران از لالايي تبديل به سوهان روحش شده بود. چگونه شادي از زندگي اش رخت بربسته بود. چگونه عقلانيت را قرباني رويايش کرده بود. با تصميمي ناگهاني همه چيزش را فروخته بود آن رويا را براي خود بخرد. حال در برابر چشمانش تبديل به هيولايي شده بود که زندگي اش را از وجودش بيرون کشيده بود و پيکر بيجانش را خوراک لاشخورها. بايد به سرزميني بازمي گشت که روياها در آنجا در نطفه خفه مي شدند تا مگر وقتي به هيولا تبديل نشوند.