۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

رعنا - شانه ها - ناگهاني - دلال - عقلانيت


شانه هاي مرد زير فشار آجرها مي لرزيد. چند ساعت گذشته بود؟ باران لعنتي هم که بنای ايستادن نداشت. گويي مي خواست بدهي اين همه سال خشکي را يکجا بدهد. نگاه ديگري به ساختمان نيمه کاره که مانند هيولايي در ميان مه و باران سربرافراشته بود انداخت و آهي کشيد. چند وقت بود که مشغول بود؟ زمان از دستش خارج شده بود. ديگر زمان اهميتي نداشت. گويي در تمام هستي او مانده بود و آن هيولاي سيماني. آجرها را روي زمين ريخت و به گوشه اي خزيد تا سيگاري روشن کند. دست کشيد توي جيبش تا کبريتش را دربياورد که متوجه شد کبريت هايش زير باران بي پايان نم کشيده اند. تفي انداخت و سيگار را دوباره توي جيبش گذاشت. انگشتهايش را به هم ماليد. لباس هايش به بدنش چسبيده بودند و آزارش مي دادند عضلاتش تير مي کشيدند. نفس عميقي کشيد و چشمانش را بست. باران از لابه لاي سقف نيمه کاره با مزه مزه ي سيمان و ملات هر از گاهي بر سر و رويش مي چکيد.

- خسته نباشي پهلوون!

- بازم توئي؟ دست از سرم برنمي داري؟

- به خاطر خودت مي گم مرد! نگاه کن به چه فلاکتي افتادي! تا کي مي خواي توي اين وضعيت بموني؟ به رعنا فکر کن! يه کم عقل به خرج بده!

- حالم از شما دلالاي لاشخور به هم مي خوره! تا يه حيوون زخم خورده مي بينين، فوري دوره ش مي کنين و تا استخوناش رو هم لخت نکنين ول کن نيستين! مي دونم همه ي بدبختيم زير سر شماهاس! دست همه تون تو يه کاسه س!

- من مي خوام کمکت کنم جوون! از اولش هم همين رو بهت گفتم. اگه اون موقع به جاي اين که سينه ت رو بدي جلو و واسه ي خودت کُرکُري بخوني به حرف حاجيت گوش کرده بودي، الان مثل خر توي گِل نبودي. هنوزم دير نشده! اين کلنگي رو بفروش و دست زنتو بگير و برگرد ولايتت. با پولي هم که گيرت مي آد يه سر و ساموني به خودت بده و از خواب و خيال اينجا هم بيا بيرون! اينجا به درد آدمايي مثل تو نمي خوره. چشم به هم بذاري مي بيني هيچي توي دست و بالت نمونده که هيچ، يه چيزي هم بدهکاري. من فردا دوباره با قرارداد بهت سر مي زنم. اميدوارم مغزت نم نکشيده باشه و ديگه سر عقل بياي.

به ياد مي آورد چگونه صداي باران از لالايي تبديل به سوهان روحش شده بود. چگونه شادي از زندگي اش رخت بربسته بود. چگونه عقلانيت را قرباني رويايش کرده بود. با تصميمي ناگهاني همه چيزش را فروخته بود آن رويا را براي خود بخرد. حال در برابر چشمانش تبديل به هيولايي شده بود که زندگي اش را از وجودش بيرون کشيده بود و پيکر بيجانش را خوراک لاشخورها. بايد به سرزميني بازمي گشت که روياها در آنجا در نطفه خفه مي شدند تا مگر وقتي به هيولا تبديل نشوند.

۱ نظر:

النازکرمی گفت...

شروعش رو از پایانش بیشتر می پسندم. کاش پایانش یه کم بیشتر منو گیج می کرد...