صداي آمبولانس همچنان نزديک تر و نزديک تر مي شد. ناگهان خلائي را در سينه اش احساس کرد. گويي جزئي از قفسه ي سينه اش خالي شد. و باز هم ضربان قلب شديد، به طوري که مي توانست صداي آن را بشنود. با کرختي از جايش بلند شد. آمبولانس اکنون در حال دور شدن بود. اين را از جنس صداي آژير مي توانست تشخيص دهد. به دستشويي رفت. چراغ را روشن کرد و نگاهي به چشم هاي گود افتاده، لب خشکيده و موهاي چرب و ژوليده اش انداخت. کي خوابش برده بود؟ چه ساعتي از روز و شب بود؟ ف
قط مي دانست که هوا روشن است. روي کاناپه اش نشست و دوباره به صفحه ي مانيتورش خيره شد گويي که جايي فراتر از آن را مي نگريست. نگاهي به ساعت کرد، مي دانست اين ساعت خبر تازه اي نخواهد آمد، با اين حال صفحه هاي خبري معمولش را مرور کرد. حرف تازه اي نبود. نگاهي به اوضاع خانه اش انداخت. پيتزايي که شب گذشته سفارش داده بود، تقريباً دست نخورده روي پيشخوان آشپزخانه قرار داشت. بطري هاي آبجوي خالي و نيمه خالي اين طرف و آن طرف خانه را مزين کرده بودند. سعي مي کرد تمرکز کند و چند روز گذشته يا حتي بيست و چهار ساعت گذشته را مرور کند، ولي نمي توانست. صداهايي دائماً در ذهنش تکرار مي شدند و وجودش را مسخ کرده بودند. صداي فرياد، صداي زجه، صداي انفجار، صداي سوختن، صداي همهمه... . با هر پلکي که مي زد آن صحنه ها را مي ديد. نمي دانست چه کند. چند روز بود که از خانه خارج نشده بود؟ او بود و اين کاناپه و اين لپ تاپ هميشه روشن و شب و روزهاي پيوسته و متصل به هم. گويي در زمان و مکاني ديگر مي زيست. با همه چيز در اطرافش، به جز صفحه ي 13.3 اينچي مانيتورش احساس بيگانگي مي کرد.
تصميم گرفت از خانه بيرون بزند و کمي دوچرخه سواري کند. تا بلکه هواي تازه کمي باعث شادابي اش شود. با وجود تمام آشفتگي ذهنش بوي عرق و الکل و غذاي مانده کمي به او حالت تهوع داده بود و نياز به هواي تازه داشت.
با همان گرمکن و رکابي که پوشيده بود دوچرخه اش را برداشت و با دمپايي هايش خش خش کنان به سمت بيرون ساختمان رفت. نگاه متعجب و مشمئز همسايه را ناديده گرفت، شايد هم اصلاً متوجه نشد. در را باز کرد و با هجوم هواي نمناک ولي تازه نفس عميقي کشيد. سوار دوچرخه شد و بي هدف شروع به رکاب زدن کرد. نمي دانست چرا از بودن در فضاي باز احساس ناامني مي کند. در سر نخستين چهار راه، موتورسيکلت بزرگي را ديد که در طرف ديگر خيابان منتظر سبز شدن چراغ بود. چند موتور ديگر نيز به آن اضافه شدند و در لحظه اي ديد که دهها موتور پيش رويش ايستاده اند. دود اگزوزهايشان جلوي ديدش را گرفت. فريادهاي نامفهومي مي شنيد. نمي توانست شمار آن ها را درست تخمين بزند. آن چه بود که در دست داشتند؟ چشمهايش مي سوخت. از لابه لاي دود چشماني پرخون را سوار بر موتورسيکلت ها مي ديد آماده ي خرد کردن استخوان هايش بودند. همراه با سبز شدن چراغ صداي موتورسيکلت ها هم بلند شد و او نعره بلندي کشيد...خودروها شروع به حرکت کردند، راننده ي موتورسيکلت نگاهي متعجب به او انداخت و به سمت راست پيچيد. شايد تمامي اين تصورات کسري از ثانيه نيز طول نکشيده بودند، ولي او تمامي آن ها را به خوبي به ياد داشت. با تمام جزئياتي که مي شد از لاي دود موتورسيکلت ها ديد...
دوچرخه اش را به يک ميله ي فلزي پارک کرد تا يک قهوه براي خودش بخرد بلکه از اين ماليخوليا نجات يابد. حدود ده نفر در صف ايستاده بودند. چند فرد تنها، چند زوج و يک گروه چند نفره. پسري که در صف ايستاده بود در گوش دختري که در کنارش ايستاده بود و تاپ سبز رنگي پوشيده بود چيزي گفت. دختر صورتش به سمت او برگشت و لبخند شيطاني زد و هر دو دست يکديگر را گرفتند. زوج ديگري که پشت سر آن ها ايستاده بودند نيز با نگاه به آن دو دست يکديگر را گرفتند. بقيه ي افراد در صف نيز همه هدبندهاي سبز خود را روي سر خود بسته و دست نفر کناري خود را گرفتند. چشمانش برقي زد و سريع دستش را دراز کرد که دست نفر کناري خود را بگيرد که با واکنش سريع و عصبي دختر مو قرمز کک مکي که کنارش ايستاده بود روبرو شد. آماده ي ارائه ي چند بد و بيراه آبدار بود که سنگيني نگاه هاي تمام کافه را روي خود احساس کرد و به سرعت از آنجا بيرون دويد. برخلاف آنچه فکر مي کرد هواي تازه اصلاً کمکي به او نکرده بود. در خيابان اصلي که رسيد قدم هايش را کندتر کرد ولي هر از گاهي به کساني که از روبرو مي آمدند تنه مي زد. سعي مي کرد آن اتفاق شرم آور را از ذهنش خارج کند، ولي هر بار تصوير کس ديگري جاي دختر موقرمز کک مکي را مي گرفت و با چشماني عصباني به او نگاه مي کرد. تصوير کساني که مي شناخت و در عين حال نمي شناخت. تصوير آدم هاي زنده و آدم هاي مرده. تصوير آدم هاي خون آلود.
در سمتي که حرکت مي کرد، جمعيت رو به افزايش بود و مجبور شد بيشتر قدم هايش را کند کند و پا به پاي جمعيت پيش برود. مردم در همه جا ديده مي شدند. بوي ادکلن هاي تند و عرق به طرز مشمئز کننده اي با هم مخلوط شده بود. در ميان جمعيت چند نفر مشغول عکس گرفتن بودند، صورتش را پنهان کرد و از آن ها فاصله گرفت. تراکم جمعيت بيشتر و بيشتر مي شد و او همچنان تلاش مي کرد که به سمت جلو پيش برود و صف نخست مردم برسد. مردم، گروه گروه ايستاده بودند و با يکديگر حرف مي زدند و خوش وبش مي کردند. کمي با تعجب از کنار آنهايي که روي زيرانداز يا صندلي تاشو نشسته بودند رد شد و راهش را ادامه داد. از تراکم جمعيت گذشته بود ولي همچنان به حرکت خود ادامه مي داد. احساسي در درونش مي گفت که نبايد بايستد و بايد حرکت کند. نمي دانست شعارها کي آغاز مي شوند. در اين فکر و خيال بود که با صداي چند انفجار در پشت سرش همهمه ها خوابيد و فريادها جايش را گرفت. دير شده بود، در همان وضعيتي که داشت شروع به دويدن کرد. انفجارها و تيربارها پشت سرش شنيده مي شدند و مردم فرياد مي کشيدند. جرات نداشت به پشت سرش نگاه کند. نمي خواست بازهم آن صحنه ها را ببيند. نمي دانست چقدر نفس خواهد داشت و آيا زنده خواهد ماند يا نه. آيا در روبرو هم کمين کرده اند يا نه. با تمام نيرويش مي دويد و سعي مي کرد اوضاع اطرافش را تحليل کند. کسي به او ملحق نشده بود يا از او جلو نزده بود. چرا؟ سرعتش را کم نکرد. صداي انفجارها را مي شنيد ولي ديگر صداي مردم نمي آمد، شايد تنها فرد زنده مانده باشد، بايد بدود. بايد بدود..
...پشت سرش دايره هاي رنگارنگ و نوراني شهر را روشن مي کردند و تماشاگران خيره و بهت زده به خاموش و روشن شدن آن ها مي نگريستند. در ذهنشان به هيچ نمي انديشيدند. حيف بود در اين همه زيبايي ذهن را مشغول چيزي کردن. بيرون از جمعيت، س. با تمام توانش مانند نقطه اي متحرک در دريايي از سکون مي دويد.
مونترال، مرداد 88