تقريباً سه سال است که اينجا زندگی می کنم و هنوز هم در هر مهمانی ايرانی بدون وقفه وقتم را در فکر و خاطره ی ايران سر می کنم. هرچند از آخرين مهمانی که در ايران رفتم بيش از ششصد روز می گذرد. با ديدن دخترها و پسرهايي که روبه روی هم می رقصند و باسن و شانه هايشان را تکان می دهند و جيغ می کشند و شادی می کنند خوشحال می شوم. هميشه بحث و شوخی کميته و پنجره ی باز و مسائل مشابه به راه است. معمولاً هم مهمانی حوالی ساعت يک صبح به آمدن پليس به خاطر شکايت همسايه ها ختم می شود. طبقه ی دوازدهم. بالکن. هوای خنک آخرين شب ماه ژوئيه. خنکی cote-des-neiges البته به خاطر درختهای Mont-royal هم هست. آنارشيست درونم از من می خواهد که بطری توی دستم را ول کنم تا دوازده طبقه را طی کند و من خرد شدنش روی آسفالت را نگاه کنم. به حرفش گوش نمی دهم.
۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه
طبقه ی دوازدهم
۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه
سرجوخه - کرگدن - جادوگر
کرگدن: من حوصله م سر رفته. بياين يه بازي بکنيم.
جادوگر: مي تونيم باز قايم موشک بازي کنيم.
سرجوخه: خودت رو مسخره کن. کرگدن با اون هيکلش کجا مي تونه قايم بشه؟
جادوگر: خوب کرگدن مي تونه چشم بذاره.
کرگدن: بعد تو هم خودت رو غيب کني و من و سرجوخه تا هفته ي ديگه دنبالت بگرديم.
جادوگر: آره قبول دارم. الان که بهش فکر مي کنم، خيلي هم خنده دار نبود.
سرجوخه: من هفته ي ديگه ارتقا مي گيرم. قراره بشم گروهبان. محل خدمتم هم عوض مي شه. ديگه نمي تونم اينجا سر بزنم.
کرگدن: ...(آه مي کشد)...همه چي در حال عوض شدنه.
جادوگر: همه چي هميشه در حال عوض شدنه. فقط توي کرگدن نمي خواي بپذيريش.
کرگدن: تو گفتنش راحته برات. همه چيز رو به ميل خودت تغيير مي دي. حتي الان دارم فکر مي کنم شايد من هم قبلن چيز ديگه اي بودم. تو منو تبديل به يه کرگدن کردي و بعد هم حافظه م رو پاک کردي که يادم نياد.
جادوگر:....(شگفت زده)...چي؟!...چرا بايد من همچين کاري بکنم؟!..اصلاً از اين حرفت..
سرجوخه:...(صحبتش را قطع مي کند)...بس کنين شما دوتا. مثل خروس جنگي افتادين به جون هم. يادتون رفت من چي گفتم؟ من بزودي از اينجا مي رم.
کرگدن و جادوگر نگاهشان را به زمين مي دوزند. سکوت گورستان را فرا مي گيرد. صدايي جز صداي پيچيدن باد در ميان برگ درختان شنيده نمي شود. سرجوخه کلتش را در مي آورد و با دستمالي که در دست دارد شروع به برق انداختن آن مي کند.
کرگدن: چرا از ارتش استعفا نمي دي؟
سرجوخه: آخه کار ديگه اي بلد نيستم.
کرگدن:...(به کلت او نگاه مي کند)...يعني کار ديگه اي غير از آدم کشتن؟
سرجوخه: اين اسلحه براي آدم کشتن نيست. براي دفاع از کشورمه.
جادوگر: ...(با تمسخر)...پس هنوز هم از اين اراجيف توي مغز جووناي بيچاره فرو مي کنن!
سرجوخه: هيچ هم اراجيف نيست. هر کشوري بايد بتونه از خودش در مقابل تجاوزگرها دفاع کنه.
جادوگر: جدي؟! ببينم تا حالا چند نفر رو کشتي؟
سرجوخه: ...(آرام)...هيچ کس رو.
کرگدن: پس چطوري داري ارتقا مي گيري؟
سرجوخه: نمي دونم. لابد به خاطر کارهاي ديگه م.
کرگدن: من هيچي غير از خودم رو قابل دفاع نمي دونم. يعني به نظرم ارزشش رو نداره. مثلاً من چرا بايد از اين قبرستون دفاع کنم؟ چرا بايد خودم رو براش توي دردسر بندازم.
سرجوخه: صبر کن تا اينجا پر از اشخاص غريبه اي بشه که آرامش الانت رو ازت بگيرن. اون موقع مي فهمي من چي مي گم.
کرگدن: هيچ کس نمي تونه آرامش يه کرگدن رو ازش بگيره. شما آدم ها زيادي همه چيز رو سخت مي گيرين. مثلاً همين قبرستون. واقعاً چه نيازي به اين هست که هر کسي که مي ميره باز هم يه جايي رو توي زمين اشغال کنه. مـُرد ديگه، تموم شد! تازه پوست من کلفت تر از این هاس.
جادوگر: عمر کرگدن ها و جادوگرها زياده. بيشتر از حد تصور انسان هاي کوته عمر. براي همين هم وقتي مردن ديگه نيازي نمي بينن که همچنان روي زمين حضور داشته باشن. ولي آدم ها هيچ وقت نمي تونن از زندگي دل بکنن. حتي وقتي مردن هم دوست دارن يه جايي از زمين رو حتي به صورت نمادين اشغال کنن. واقعاً فکر مي کني از اون کسايي که زير اين خاک دفن شدن غير از اسمشون روي سنگ قبر چيز ديگه اي باقي مونده که حس وجوديشون رو القا کنه؟
سرجوخه:...(خطاب به جادوگر) چطور به خودت اجازه مي دي آدم ها رو با جادوگرها مقايسه کني؟ تو هر چيزي که بخواي هر وقتي که بخواي برات فراهمه. تلاش کردن برات مفهومي نداره. هدف و رسيدن به هدف هم برات مفهومي نداره. مسلمه که نياز به بودن رو هم درک نمي کني. چون بهش احساس نياز نمي کني! اصلاً به هيچي احساس نياز نمي کني! نياز به بودن ابتدايي ترين احساس بشره. بعد از بودن تازه احساس هاي ديگه پيدا مي شن. .(خطاب به کرگدن) از اون پوست کلفت تو واقعاً هيچي رد نمي شه.
جادوگر: ...(با کمي تمسخر)...دوست جوونمون دوباره يه کم احساساتي شده. آروم باش پسر خوب! (خطاب به کرگدن با لحني سرزنش وار ولي غير جدي) تو هم که مي دوني اين پسربچه حساسه سر اين چيزا چرا انگولکش مي کني؟
سرجوخه: نه عيب نداره. بذار بگه. ولي من جداً مي خوام بدونم. مثلاً شما دوتا که اينطوري با شکم سيري نشستين و دارين منو فيتيله پيچ مي کنين هيچ چيزي توي زندگيتون نمي خواين؟ از همه چي احساس رضايت محض دارين؟ هيچي نيست که ته دلتون رو بلرزونه؟ هيچي نيست که يه کم آدرنالين توي خونتون بريزه؟ يا چشماتون رو تر کنه؟
کرگدن:گفتم که! من ناراحتم از اينکه داري مي ري. دوست داشتم همين جا مي موندي و مثل قديم هر روز عصر مي اومديم اين قبرستون و با هم گپ مي زديم و بازي مي کرديم.
سرجوخه:...(حق به جانب)...خوب پس ديدي کس ديگه اي غير از خودت هست که برات مهم باشه؟
کرگدن: ولي دليل نمي شه که من برم پادگانت رو خراب کنم يا دنبالت راه بيفتم بيام هر خراب شده ي ديگه اي که مي خواي بري. بالاخره يه چيز ديگه پيدا مي شه که سر خودم رو باهاش گرم کنم. بالاخره نگفتي چرا استعفا نمي دي؟ کار ديگه بلد نيستم که نشد جواب. مي توني شروع کني يه کار ديگه رو ياد بگيري.
سرجوخه: من تمام زندگيم رو توي اين شهر بودم. دوست دارم که برم و جاهاي ديگه رو ببينم. محل خدمت جديدم کنار درياس. شايد بتونم سوار کشتي بشم و به بندرهاي ديگه سفر کنم. با آدم هاي تازه آشنا بشم.
جادوگر: کنار دريا زندگي کردن واقعاً معرکه س.
کرگدن:...(سرش را به علامت تاييد تکان مي دهد)..آره موافقم.
سرجوخه:...(شگفت زده)..شما از کجا مي دونين؟! مگه قبلاً کنار دريا بودين؟!
جادوگر چپقش را روشن مي کند. پک عميقي به آن مي زند و دود آن را بيرون مي دهد. دود چپق شکل يک هشت پا را به خود مي گيرد و شنا کنان از آنها دور مي شود. سرجوخه و کرگدن با حيرت به هشت پا خيره مي شوند.
جادوگر: خيلي خيلي سال پيش. اون موقع حتي پدربزرگ تو هم به دنيا نيومده بود. من کنار دريا زندگي مي کردم. يه مغازه دار بودم. يه بار به سرم زد که به جاي فروختن جنس هام توي بندر اون ها رو يه شهر ديگه بفروشم. اين شد که با يه کاروان شروع کردم مسافرت کردن تا به اين شهر رسيدم. اون زمان طي کردن مسافت دريا تا اينجا خيلي طول مي کشيد. پيرمردي رو ديدم که کنار در کلبه ش نشسته بود و بهم پيشنهاد داد که در مقابل گردن بند صدفي که از گردنم آويزون بود بهم چندتا وِرد ياد بده. اولش به تمسخر گرفتمش ولي بعد که بهم چند تا از توانايي هاش رو نشون داد، باورم شد. بعد از اون ديگه من بودم که التماسش مي کردم که بيشتر بهم ياد بده. از کنار کلبه ش تکون نخوردم. يک عمر خدمتش کردم تا آروم آروم هنرش رو بهم ياد داد و من ايني شدم که الان مي بيني.
سرجوخه: اون گردن بند صدفی رو برای چی می خواست؟
جادوگر: فکر کنم دلش برای دريا تنگ شده بود.
سرجوخه: خوب پس تو چرا الان که همه چي رو ياد گرفتي بر نمي گردي کنار دريا؟
جادوگر: استادم قبل از اين که بميره بهم گفت که قدرت من فقط منحصر به اين شهره و به محض اينکه از اين شهر خارج بشم آدمي معمولي خواهم بود.
سرجوخه: ..(با کمی شیطنت)...عجب! پس تو هم يه زماني يه آدم معمولي مثل من بودي!
جادوگر: هم من هم اين رفيقمون کرگدن. تا قبل از متامورفوز معروفش، اون هم يه کافه چي بود توي دهکده ي کوچيکي توي فرانسه.
سرجوخه:...(از جايش بلند مي شود و با حيرت به کرگدن نگاه مي کند)..يعني تو هم آدم بودي؟! چي شد که اين شکلي شدي؟!
کرگدن:...(با بي تفاوتي)..داستانش مفصله. يه بابايي نمايشنامه ش کرده. هر وقت کنار دريا فرصت کردي بشين بخونش. من که چيزی يادم نمی آد. ولی ظاهراً اون زمان کرگدن بودن و کرگدن شدن موضوع داغي بوده. الان ديگه از تب و تاب افتاده. داستان زندگي من هم مثل خودم شده قسمتي فراموش شده از تاريخ.
مجدداً سکوت گورستان را فرا مي گيرد. سرجوخه سخت در فکر فرو رفته است. ناگهان چشمانش برقي مي زنند.
سرجوخه: من يه فکري به ذهنم رسيد! چرا شما دوتا هم با من نمي آين کنار دريا؟..(خطاب به جادوگر)..يعني تو واقعاً خسته نشدي از اين شهر؟ قدرتت چه فايده اي داره اگه نتوني از زندگيت لذتت ببري؟ بيا و دوباره دريا رو ببين و هواي بندر رو نفس بکش!..(خطاب به کرگدن)..مطمئنم که تو هم دلت براي روزهايي که انسان بودي تنگ شده! اگه بخواي مي توني اين پوست کلفت و اون شاخاي پرهيبتت رو از خودت جدا کني و دوباره روي دوتا پات راه بري! واي فکرشو بکن چي مي شه! ما مي تونيم بازم با هم باشيم و خوش بگذرونيم! ولي به جاي اين قبرستون لعنتي مي تونيم توي يه قايق يا کنار اسکله بعداز ظهرمون رو سر کنيم!
کرگدن:..(با چشمان نيمه باز خميازه اي مي کشد)..فکر کنم ديگه وقتش شده باشه بريم خونه هامون. سرجوخه! تو هم بهتره زودتر بري و بار و بنديلت رو براي اين سفر هيجان انگيزت آماده کني. قبلِ رفتن حتماً براي خداحافظي به ما سر بزن. مي دوني کجا پيدامون کني.
جادوگر:...(پک ديگري به چپقش مي زند و اين بار دود آن را به شکل قطاري از دهانش بيرون مي دهد) آره. به افتخار رفتنت و ارتقائت چندتا تردستي خوب تدارک ديدم. از دستشون نده!
سرجوخه: يعني حتي يه لحظه هم نمي خواين به پيشنهاد من فکر کنين؟ به دريا؟ به ماهی ها؟ به صدای موج ها؟
جادوگر: يه بار ديگه هم گفتم. کنار دريا زندگي کردن واقعاً معرکه س.
کرگدن: من هم که گفتم. موافقم. شب به خير سرجوخه!
سرجوخه:..(ناراحت و در عين حال کمي گيج).حالا بازم روش فکر کنين. بازم مي آم ديدنتون. فعلاً شب به خير!...(خارج مي شود)
کرگدن: يه پک از اون چپقت به من مي دي؟
جادوگر: برات خوب نيست. ممکنه پوستت نازک بشه. فردا يکي راست کار خودت برات مي آرم.
پسر - غروب - تلفن
پسر - کاش مي شد زمان همين الان دست کم براي يه مدت متوقف بشه.
دختر – هيس! هيچي نگو!
آن دو با گام هاي آرام در کنار يکديگر در کنار ساحل قدم برمي داشتند. هر از گاهي يکي سخني مي گفت و ديگري او را به سکوت تشويق مي کرد. دايره ي سرخ خورشيد به آرامي در حال پايين رفتن در آسمان بود و انعکاس نور آن در دريا و ماسه ها رنگ و فضايي سورئال به ساحل داده بود. گويي در رويايي ابدي قدم برمي داشتند تنها نشانه ي گذر زمان حرکت آرام خورشيد به سمت خط افق بود. چند صد متر دورتر، درون اتاقشان در هتل، تلفن زنگ مي زد.
۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه
Turned, Full, Deliberate, Still
Fire had taken over. It was too late to try to save the books. Paper well preserves ideas. But it is also easy prey for hungry fire. The more fire takes inside, the more it desires and it never stops until there is nothing more to swallow. Nothing burns better than paper. With the sound of sirens, he turned around and noticed that the firemen had finally arrived. He gave a bitter smile and turned back again staring at the flames reaching out of the windows and the black smoke rising from every corner of his bookstore. Standing still right in front of his burning store, he was ignorant of the rapidly growing crowd around him and the agitated firemen rushing back and forth trying to control the rapidly spreading fire. The occasional wind and now the pressure of water poured by the firefighters was spreading ashes and burnt pieces of his books in the air, the books that he had deliberately sorted and resorted all through his life. The sky above him was full of tiny pieces of paper, like a crowd of half-burnt butterflies flying in fright and scattering away from one another. He remembered the first books his father gave him from the same shelves he took out books to read for his little daughter. He was imagining his memories and his past turning into little pieces in the same manner as his books were burning inside his store. Water was finally winning over the fire and the blackened walls of his store could now be seen. The air felt hot and humid and smelled like burnt paper, like burnt memories. Flying pieces of paper were now falling down like small autumn leaves in a deciduous forest being hit by the first cold breeze of November. He leaned down and picked up a piece of burnt paper and turned it around. ‘farewell’. He looked back up to the store and stared at it for a few seconds. He finally stood up slowly and gently not to lose all the ashes in his hair and strolled down the paved street.
۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه
Twins, Intruder, Remember, Shape, Game
It was the strangest division anyone had ever seen. They could all remember every now and then one of the twins being slightly smaller than the other one. But such a difference in shape had been never observed before. They were staring as the final steps of division completed and made way for the twins to separate and swim away from each other.
The rest is just history. The smaller twin soon gave rise to a colony of small ones and the bigger twin started a colony of big ones...And every time the intruders came, it was almost like a game, the small ones and big ones were looking for each other to pair up and hide.