۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

پسر - غروب - تلفن


پسر - کاش مي شد زمان همين الان دست کم براي يه مدت متوقف بشه.

دختر – هيس! هيچي نگو!


آن دو با گام هاي آرام در کنار يکديگر در کنار ساحل قدم برمي داشتند. هر از گاهي يکي سخني مي گفت و ديگري او را به سکوت تشويق مي کرد. دايره ي سرخ خورشيد به آرامي در حال پايين رفتن در آسمان بود و انعکاس نور آن در دريا و ماسه ها رنگ و فضايي سورئال به ساحل داده بود. گويي در رويايي ابدي قدم برمي داشتند تنها نشانه ي گذر زمان حرکت آرام خورشيد به سمت خط افق بود. چند صد متر دورتر، درون اتاقشان در هتل، تلفن زنگ مي زد.



هیچ نظری موجود نیست: