Magic is just stuff science hasn't made boring yet.
شاید خیلی از ماها از کنار این جمله که روی تی شرت یک همسفر اتوبوس یا مترو دیدیم بگذریم، پوزخند یا حتی چشمکی هم (در صورت تمایل) به صاحب تی شرت بزنیم و تا مدت ها بهش فکر نکنیم. یادمه یه بار هم چیزی شبیه این رو روی فیس بوک خوندم: "انسان ها ترجیح می دن فرشتگانی رانده شده از بهشت باشن تا میمون های تکامل یافته، برای همین دین رو به علم ترجیح می دن".
نمی دونم واقعن چقدر مردم این جملات رو می پسندن و اونها رو قبول دارن، ولی چیزی که اتفاقن با دوستی سرش صحبتمان شد این بود که شاید ما بر خلاف آن چه ادعا داریم ناشناخته بودن و غیرقابل درک بودن رو به منطقی و قابل پیش بینی بودن ترجیح می دیم. انگار بار مسئولیت ما نسبت به چیزی که نمی شناسیم کمتره و نیاز نیست که بهش فکر بکنیم تا بتونیم درکش کنیم و باهاش کنار بیایم. حتی خیلی از ما (به جرات بگم بیشتر ما) وقتی با دو گزینه ی منطقی و سنگین در مقابل غیرمنطقی و راحت قرار بگیریم، دومی رو انتخاب می کنیم، صورت مسئله رو پاک می کنیم و ترجیح می دیم که به خودمون سختی تامل کردن در زمینه هایی که برامون ناخوشاینده رو ندیم. دوست نداریم تضادهایی مثل تکامل در مقابل آفرینش انسان یا حتی دیگر موجودات زنده یا روح در مقابل عصب شناسی شناخت رو به بحث بذاریم. حتی متفکر بزرگی هم مثل پائولو کوئیلو هم نسبت به پیشرفت های علمی در زمینه ی عصب شناسی عشق ابراز ناخوشایندی می کنه و گلایه می کنه که ما دانشمندا اجازه نمی دیم بعضی چیزا اعجاب آور و جادویی باقی بمونن و اصرار داریم تا همه چی رو توی فرمول بچپونیم. این صحبت ها خلاف ذات کنجکاو و جستجوگر انسان نیست. ولی نمی دونم تمایل ذاتی ما برای ارجاع دادن مسائل پیچیده و سخت-درک (این کلمه رو خودم ساختم!) به ماوراءالطبیعه و متافیزیک و پاک کردن صورت مسئله در مقابل جستجو برای یافتن پاسخ منطقی و قابل درک از کجا منشاء می گیره، به شدتی که حتی وقتی پاسخ منطقی آماده و تهیه شده هست هم از پذیرشش یا حتی گوش دادن بهش سرباز می زنیم و دودستی متافیزیکمون رو می چسبیم. شاید امنیتی که در متافیزیک هست در علم و منطق نیست. ولی در مقابلش قدرتی که در علم و منطق هست در متافیزیک نیست. منظورم از قدرت، توان مادی مثل ساخت و ساز و تمدن نیست بلکه نگاهی متفاوت به وجود انسان و زندگیه، اینکه چطوری می شه ندونسته ها رو پذیرفت و به جای ارجاع دادنشون به ناشناخته برای دونستنشون تلاش کرد. و در ادامه ش، اشتباه در شناخت رو پذیرفت و شناخت جدید رو بدون تعصب کور جایگزین کرد.
نزدیک نیمه شب (به جای کار کردن روی تکلیف آخر ترم)، Redpath library.
۱ نظر:
خیلی حرف دارم که بزنم در این مورد. اما این بیشتر ترس است از رد افکار جا گرفته و عقاید کپک زده بین نسل ها. چیز هایی که با هزار تلاش در مغزهایمان فرو شده. ترس از عوض شدن، نو زندگی کردن! از افکار جدید. از ناپدید شدن پشتوانه های قبلی! از به گردن روح انداختن! از اسم یه وجود پایان ناپذیر را در وقت فلاکت صدا زدن!
اما حرف پائولو کویلیو خیلی برای من یکی سنگین بود! خیلی!
پ.ن: کسی را می شناسم که در لیست ترس هایش نوشته بود "متافیزیک" پرسیدم چرا؟ گفت از پیزی که بهش جهل داشته باشم می ترسم....
ارسال یک نظر