هوا سرد بود. برف و گِل يخ زده و ماسه کف پياده رو را پوشانده بود. در اوقات عادي ساعت نزديک يک صبح در خيابان Tupper محله ي Atwater گاهي چند نفري يا ماشيني ديده مي شدند. ولي در شب بيست و پنجم دسامبر، واپسين شب های سال 2010 و در هواي منفي پانزده درجه هيچ کس جز من که با گام هاي سريع به سمت اتوبوس راه مي رفتم در خيابان نبود. به صداي گام هايم بر روي گل و ماسه ها گوش مي دادم و به روزي که گذرانده بودم مي انديشيدم. متوجه شدم که شخص ديگری در پياده رو به سمت من در حال راه رفتن است. کاپشن تيره رنگ به تن و شلوار جين به پا داشت و دستهايش را جيب هاي کاپشنش قرار داده بود. کلاه کاپشن روي سرش بود و تاريکي چهره اش را پوشانده بود. مشتاق بودم تا چهره اش را ببينم. اشتياقي کاملاً خام و ناخودآگاه به شناسايي يک عابر ناشناخته در يک نيمه شب سرد و خلوت زمستان. شايد هم تنها به خاطر اينکه تنها موجود متحرک در اطرافم بود. از شکل و سرعت راه رفتنش حدس زدم که مردي جوان باشد. همچنان به سمت هم قدم بر مي داشتيم. بخاري که با هر بازدم از بيني و دهانم خارج مي شد کمي ميدان ديدم را تار مي کرد. به يکديگر نزديک تر مي شديم و من همچنان جز يک بيضي سياه رنگ با محيطي بنفش (دست کم با نور چراغ هاي خيابان) چيز ديگري از سر عابر روبرويم نمي ديدم. با خودم فکر کردم احتمالاً کلاه کاپشنش تا مي توانسته جلو کشيده تا باد زمستاني صورتش را آزار ندهد. بيشتر براندازش کردم. تقريباً هم قد بوديم. تند گام برمي داشت و با هر گام شانه اش را کمي به جلو مي انداخت و با وجود اينکه اکنون کمتر از ده متر با يکديگر فاصله داشتيم همچنان جز بيضي سياه رنگ هيچ چيز ديگري به جاي صورتش ديده نمي شد. تا چند ثانيه ي ديگر از کنار يکديگر رد مي شديم و مي توانستم بالاخره نگاهي به صورتش بياندازم و ببينم اين همپاي مرموز نيمه شب من کيست. اکنون که به هم نزديک شده بوديم و دقيقاً رو به روي هم راه نمي رفتيم خجالت کشيدم که بی وقفه به او خيره شوم. نگاهم را به سمت خيابان چرخانندم تا در لحظه ی تلاقي با خيال راحت صورتم را برگردانم و چهره اش را ببينم. همچنان با گوشه ي چشم گام هايش را مي شمردم و با احتساب سرعت حرکت خودم محاسبه مي کردم تا ببينم چه زماني سرم را برگردانم. اکنون در يک متري يکديگر قرار داشتيم. فاصله ي بين من و او زياد نبود و به علت پهناي کم پياده رو و پوشيده بودنش از برف در هنگام تلاقي تقريباً از نيم متري يکديگر گذر مي کرديم. اين فاصله براي ديدن چهره ي رهگذر بنفش پوش ايده آل بود. سرم را برگرداندم. متوجه شدم که او نيز سر خود را برگرداند تا به من نگاه کند. گويي زمان براي لحظه اي متوقف شد و من بدون اينکه متوجه باشم با چشمان خيره به سياهي احاطه شده درون کلاه کاپشن مي نگريستم. درون کلاه خالي نبود. تاريک نبود. سياه بود. سياه تر از هر سياهي که تا کنون ديده بودم. سياه تر از اتاق تاريک عکاسي، سياه تر از اعماق غار نخجير که در نوجواني ديده بودم و همواره در ذهنم مانده بود. سياه تر از تاريکي مطلق يا هر تصوري که از آن داشتم. و آن سياهي به من نگاه کرد. نگاهش تا اعماق وجودم فرو رفت. گويي سيلي از جوهر سياه مطلق از چشمانم به درون بدنم جاري شد و تک تک سلول هاي بدنم را در خود فرا گرفت. زمان ايستاده بود.
نمي دانم کي زمان دوباره به حرکت درآمد، يا ذهن من کي دوباره هوشيار شد. وقتي به خود آمده بودم چند متري دورتر از نقطه ي تلاقي ام با سياهي در حال راه رفتن بودم. با همان آهنگ حرکت. سرماي عجيبي را در درون بدنم حس مي کردم و از شدت آن ستون مهره هايم خشک شده بود. حتي لحظه اي هم به ايستادن و نگاه کردن به پشت سرم نيانديشيدم. سرم را پايين انداختم و به صداي برف و گل و ماسه و در زير پوتين هايم گوش دادم. صداي ديگري نمي آمد. خيابان تاريک و ساکت بود.