۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

شب بلند

پیرمرد جرعه های کوچک برندی را روی زبانش می لغزاند. نوکتورنی را انتخاب کرد. موسیقی شوپن سکوت اتاق را شکست. گوش هایش سوت می کشید. خسته بود و میل نداشت از روی کاناپه بلند شود. ولی نمی توانست بخوابد. ذهنش گویی در نوعی خلاء رها بود و چرخ می خورد. موسیقی اوج گرفت. فرود آمد. بازگشت به تم اصلی. نوکتورن آرامی نبود ولی گوش دادن به آن آرامَش می کرد. به راستی چه چیزی آرامشش را گرفته بود؟ آرامش واژه ی ناملموسی بود. مانند خوشبختی، مانند آزادی. اگر ندانی آرامش چیست نمی توانی به آن دست یابی و تا به آن دست نیابی نخواهی فهمید که چیست. نمی دانست در حال حاضر در کجای این دور باطل قرار دارد. تنها لحظات کوتاهی از زندگیست که آدمیزاد می داند که آرام است. می داند که خوشبخت است و می داند که آزاد است. باقی عمر تنها جستجوییست در فضای هزار بعدی برای یافتن آن مختصات گمشده. نوکتورن تمام شد. نوکتورن دیگری را انتخاب کرد. با خود اندیشید "چه شب بلندی".



۲ نظر:

Hamed گفت...

اگه پیرمرد هم هنوز تو اون دور باطله، ما که ول معطلیم!

زانا گفت...

پیرمرد رو دیدم که تو اون دور باطله.