۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

دشت پایین

مرد جوان تنها در اتاق زیرشیروانی زندگی می کرد. زندگی اش در یک دست لباس، مشتی کاغذ و یک سازدهنی کهنه خلاصه می شد. بیشتر شب ها، به خصوص شبهایی باران با تمام قدرت بر روی سقف خانه نمی کوفت، می شد نوای سازش را شنید. سقف خانه در زیر آن باران های بی رحم بهار چکه می کرد. چند سطل و کاسه به او داده بودم که زیر چکه ها بگذارد. او هم آن ها را می چید و نیمه پر از آب می کرد و به قول خودش برای سازدهنی اش ارکستری می ساخت. ارکستری که تنها شنونده هایش دیوارهای نم کشیده ی خانه بودند و گاهی من و قاسم. چیزی از موسیقی اش سرمان نمی شد ولی گوش نواز می نواخت. نوای سازش گاهی آشنا، گاهی ناآشنا و گاهی حتی ترسناک می نمود. گویی صدایش از جهانی دیگر می آمد و قلبم را به تپش وامی داشت. شبی یک وعده غذا از من می گرفت و همه اش را مانند قحطی زده ها می بلعید. نمی دانم بقیه ی روز را کجا می گذراند. نمی دانم چکار می کرد. شاید بهتر بود می دانستم. شاید اگر می دانستم این نمی شد. جرات نمی کردم خیلی دنبالش بروم. هر روز صبح کاغذها و سازدهنی اش را با خودش می برد و غیبش می زد. یکی دوبارلا به لای درخت های بیشه ی پشت خانه می دیدمش که از درختی بالا رفته و روی شاخه ی تنومندش چرت می زند. ولی دیگر اوقات نمی دانستم کجا می رود. با اهالی ده نمی جوشید. کسی هم زیاد از او خوشش نمی آد. خصوصاً که لهجه ی شهری داشت. گرچه آن لهجه و گاهی کلمات قلمبه سلمبه ای که کسی معنی شان را نمی دانست تنها نشانی هایی بود که از شهر در او به جا مانده بود. میان مَردم ده، قصه های عجیبی در موردش دهان به دهان می گشت. نمی دانستم کدام ها راستند و کدام ها زاده ی تخیل. یک بار از عصمت خانم شنیدم که از چوپان ده شنیده بود که یک بار در دشت پایین او را دیده که چهارزانو روی زمین نشسته بوده و سازدهنی می زده و دورش هفت هشت پرنده ی رنگارنگ بال می زدند و آوازی عجیب سر می دادند. چوپان جان گوسفندانش را قسم خورده بود و عصمت خانم جان قاسم را. یک بار دیگر هم بچه های ده او را ایستاده میان رودخانه دیده بودند. او آنها را نگاه کرده و لبخند زده بود. آنها هم خندیده بودند و به سمتش آب پاشیده بودند. از این قبیل قصه ها از رفتارهای عجیبش پشت سرش زیاد بود. ولی وقتی هم سر شام از او سوال می کردم، صورت کنجکاوم را برانداز می کرد و لبخند می زد. شاید همین لبخندهایش بود که کار دستش داد و باعث شد قاسم یک شب از خانه بیرونش کند و بکندش خوراک گرگ های دره. یا شاید هم صدای بی وقفه ی سازدهنی شبانه اش یا حرفهای مردم ده. چند هفته که دور از چشم اهالی ده به دنبال اثری از او می گشتم سازدهنی اش را دشت پایین پیدا کردم. همان جا خاکش کردم و بی صدا به سمت خانه برگشتم. آن روز صدای آوازی عجیب از بیشه می آمد.

هیچ نظری موجود نیست: