۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

Meanwhile, in a parallel universe

افسانه ها از زماني صحبت مي کردند که روشنايي بود. مي گفتند که گوي آتشيني آسمان را روشن مي کرد و با خود گرما مي آورد. همه جا چنان روشن مي شد که براي مدتهايي طولاني نيازي به هيچ روشنايي و آتشي نبود. آنچنان نوراني بود که نمي شد به آن مستقيم نگاه کرد. از زمين بيرون مي آمد و طول آسمان را طي مي کرد و در طرف ديگر زمين فرو مي رفت. مادربزرگش مي گفت که مادربزرگ او از قول مادربزرگش نقل مي کرده که باري گوي آتشين مدت ها در آسمان ماند. گويي ديگر خيال پايين رفتن نداشت. ولي بالاخره پس از مدتي طولاني پايين رفت و از آن پس ديگر برنگشت. شين هيچگاه اين گوي را نديده بود .نه فقط او که هيچ کس در دهکده ي او يا دهکده هاي مجاور چنين گويي را نديده بود. برايش وجود چنين چيزي باور ناپذير بود. ولي همه ي ترانه هاي دهکده سخن از آن داشت. اہ دايره ي پرنوری که همه جا را روشن مي کرد.

با سوپ قارچش بازی می کرد. اشتها نداشت. به دشت خالی و بی انتها و بالای آن نقطه های سفید گردان در آسمان خیره شده بود و با خود می انديشيد که شايد اگر باری تا انتهای دشت برود...

***

غين از خواب بيدار شد و به اطرافش نگاهی کرد. همه خوابيده بودند. آرام وسائلش را جمع کرد و از کلبه ی سفالی خارج شد. نيمکره ی سرخ مانند هميشه بی تفاوت به همه چيز در افق ايستاده بود. بی تفاوت به تمام دعاهايشان، تمام هدايايشان، تمام قربانی­ هايشان – چگونه می توانست چشمان اشکبار آنها را از خاطر پاک کند؟ - نمی دانست چرا همه آنقدر از نزديک شدن به گوی سرخ هراس داشتند. با وجود هيبت و رنگ خون­مانندش بی خطر می نمود. با محاسباتی که پنهانی از روی سايه ی درخت خشک مقدس کرده بود، فکر می کرد که در عرض يک هفته بتواند آنقدر به نيمکره ی سرخ نزديک شود که با آن صحبت کند. اگر موفق نمی شد، همان بهتر بود که باز نگردد. همان گونه که بسياری ديگر باز نگشته بودند...

***

- پس چرا موقع خواب ترجيح می­ديم که توی تاريکی باشيم؟ اين با عقل جور در نمی­آد!

- من که مشکلی با خوابيدن توی روشنايي ندارم...

- فقط من و تو رو نمی­گم. خيلی ها رو می­شناسم. حتی حيوونا موقع استراحت توی سا­يه­ای چيزی قايم می­شن. حلقه های روی تنه های درخت های قدیمی هم که اصلاً هيچ...

- من اصلاً نمی­تونم زمانی رو تصور کنم که "خوران" بالای سرمون نباشه. سرما و تاريکی...

- نمی­تونی يا نمی­خوای؟ آيا واقعاً می­تونی بپذيری که اين دايره ی داغ و نورانی از ابديت تا ابديت به همين شکل و شمايل بی حرکت توی آسمون بوده باشه و بمونه؟

- مراقب اين حرف زدنات باش. بوی کفر ازشون می­آد. کتاب مقدس می­گه و همه هم می­دونن که تا بوده "خوران" بالای سر ما بوده و همه چيزمون رو هم از اون داريم. بايد به جای فرار از نور و گرماش شکرگزارش باشيم. پرسش کردن راجع به اين مسئله فقط برات دردسر می­کنه. بهتره ساکت بمونی.

- پس تو هم همچين حس داری. پرسشی هست ولی از پاسخش می­ترسی.

- گفتم که...مراقب افکارت باش. دوست ندارم تو رو هم مثل دال از دست بدم. اصلاً چتونه شماها؟ چرا آروم و قرار ندارين؟ چرا نمی­تونين يه جا ساکت و آروم لذت زندگيتون رو ببرين و انقدر همه چی رو زير سوال نبرين؟

- فقط ازت می­خوام که روی حرفهام فکر کنی.



(مونترال - ژانویه 2010)



۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

un rêve - 5

نور ماه و چراغ های اسکله­ی دوردست کمی ساحل را روشن کرده بود. باد تندی می­وزيد و بوی دريا و گاهی قطرات آب را به طرف صورتش می­آورد. ميم سوار دوچرخه­ی خود شد. دوچرخه را پيشتر به خوبی روغن­مالی کرده بود و برای سفرش آماده بود. افکارش را مرور کرد و آرام آغاز به پدال زدن کرد. صدای جيرجير دوچرخه­اش را دوست داشت. گرچه اکنون صدای آن در ميان صدای امواج دريا گم شده بود، ولی او آن را می­شنيد. هميشه صدای جيرجير دوچرخه­اش را می­شنيد. موج را شکافت و وارد آب شد. ابتدا امواج او را پس می راندند، ولی آب تا کمرش که رسيد ديگر مقاومتی در کار نبود. گرمای لذت­بخش آب دريا در شب را احساس کرد. در آب پدال زد و در ميان دريا پيش رفت.


(مونترال - دی 88 - نزديک به نيمه شب - صدای تيک تيک ساعت)