نور ماه و چراغ های اسکلهی دوردست کمی ساحل را روشن کرده بود. باد تندی میوزيد و بوی دريا و گاهی قطرات آب را به طرف صورتش میآورد. ميم سوار دوچرخهی خود شد. دوچرخه را پيشتر به خوبی روغنمالی کرده بود و برای سفرش آماده بود. افکارش را مرور کرد و آرام آغاز به پدال زدن کرد. صدای جيرجير دوچرخهاش را دوست داشت. گرچه اکنون صدای آن در ميان صدای امواج دريا گم شده بود، ولی او آن را میشنيد. هميشه صدای جيرجير دوچرخهاش را میشنيد. موج را شکافت و وارد آب شد. ابتدا امواج او را پس می راندند، ولی آب تا کمرش که رسيد ديگر مقاومتی در کار نبود. گرمای لذتبخش آب دريا در شب را احساس کرد. در آب پدال زد و در ميان دريا پيش رفت.
(مونترال - دی 88 - نزديک به نيمه شب - صدای تيک تيک ساعت)
۱ نظر:
از شما چه پنهان یاد سه قلوهای بلویل افتادم!!
ارسال یک نظر