تقريباً سه سال است که اينجا زندگی می کنم و هنوز هم در هر مهمانی ايرانی بدون وقفه وقتم را در فکر و خاطره ی ايران سر می کنم. هرچند از آخرين مهمانی که در ايران رفتم بيش از ششصد روز می گذرد. با ديدن دخترها و پسرهايي که روبه روی هم می رقصند و باسن و شانه هايشان را تکان می دهند و جيغ می کشند و شادی می کنند خوشحال می شوم. هميشه بحث و شوخی کميته و پنجره ی باز و مسائل مشابه به راه است. معمولاً هم مهمانی حوالی ساعت يک صبح به آمدن پليس به خاطر شکايت همسايه ها ختم می شود. طبقه ی دوازدهم. بالکن. هوای خنک آخرين شب ماه ژوئيه. خنکی cote-des-neiges البته به خاطر درختهای Mont-royal هم هست. آنارشيست درونم از من می خواهد که بطری توی دستم را ول کنم تا دوازده طبقه را طی کند و من خرد شدنش روی آسفالت را نگاه کنم. به حرفش گوش نمی دهم.
۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه
طبقه ی دوازدهم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
من بودم می انداختمش رو ماشین همسایه
منم بودم مینداختمش!
ارسال یک نظر