۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

ساعت هفت و ده دقیقه ی صبح روز یکشنبه

در ساعت هفته و ده دقيقه ي صبح يکشنبه پنجم سپتامبر سال 2010 مردي در پياده روي خيابان ئوشلاگا قدم مي زد. خورشيد مدتي بود که بالا آمده بود و خنکي شب گرفته شده بود. با اين حال، باد تندي مي وزيد و گرماي ملايم خورشيد صبحگاهي را با خود مي برد. به سايه ي بلند قدمهايش بر روي زمين نگاه مي کرد. خيابان به جز در مورد اتوموبيل هاي گذري خالي بود. تا ساعتي ديگر دقيقاً سه سال از نخستين باري که براي زندگي پا در اين شهر گذاشته بود مي گذشت. زمان مناسبي پيدا کرده بود تا به اين سه سال فکر کند. به اين که فردي که اکنون بر روي پل بزرگراه بوشرويل گام برمي داشت چه شباهت ها و تفاوت هايي با فردي که تا دقايقي ديگر در فرودگاه پير-اليوت ترودو فرود مي آمد داشت. روزهاي نخست ورودش را مرور کرد. بوي قهوه ي صبحگاهي. تلفن هاي طولاني روزهاي يکشنبه. تلاشهايش براي استفاده از هر موقعيتي براي يافتن دوستان تازه در ميان همکاران. سردرگمي در ميان مقالات و محلول ها و محيط کشت ها و سلول ها. ناخوشايندي کار کردن در روز جمعه و لذت تعطيلي روز شنبه. کوتاه شدن روزها و تاريکي و سرماي طولاني و غير قابل تحمل زمستان همراه با ساعت هاي کار طولاني و گاهي بسيار طولاني. احساس دوگانه ي آزادي دوري از خانواده. اصرار اکيدش براي به ياد نگه داشتن تقويم ايران. کنار سوپرمارکت 24ساعته اي متوقف شد. در تمام اين مدتي که گام برمي داشت اين نخسين مغازه ي اي بود که مي ديد در اين ساعت صبح يکشنبه باز است. گرچه ئوشلاگا با داون تفاوت بسيار دارد و شايد تمام مغازه هاي اين چند بلاک از شمار انگشتان دست تجاوز نمي کرد. وارد شد و رفت تا براي خود قهوه بريزد. قهوه ي معطر noissette را با قهوه ي corséي عادي نيمه نيمه مخلوط کرد و به آن خامه ي ده درصد اضافه کرد. آن را بوئيد و به ياد آورد که با يکي از همکارانش هر روز بعد از ساعت پنج از زيرزمين ساختمانش به زيرزمين ساختمان ام.ان.آي و از آنجا به کافه ترياي بيمارستان رويال ويکتوريا مي رفتند و اين دو قهوه را با هم مخلوط مي کردند و با کرواسان و دانيش و شکلاتين نصف قيمت مي خوردند. طول راه را به بحث در مورد نتايج آن هفته ي شان يا غيبت پشت سر استادانشان مي گذراندند. قهوه کمکي چنداني به از بين رفتن سرگيجه ي صبحگاهي اش نکرد. شب را با گروهي از دوستان تا صبح بيدار مانده بود و اکنون که خواب همه را ربوده بود، او تصميم به پياده روي صبحگاهي در اين محله ي خلوت و ساکت گرفته بود. از خيابان Honoré-Beaugrand گذشت. يک ايستگاه مترو را پياده آمده بود. هميشه نام Honoré-Beaugrand او را ياد فيلم auberge espagnole مي انداخت. شخصيت اول فيلم براي تحصيل از فرانسه به اسپانيا رفته بود و تلاش مي کرد با خيابان ها و ساختمان ها و نام هاي ايستگاه هاي متروي شهر بارسلون ارتباط برقرار کند. منولوگ بلندي در آغاز فيلم در مورد عادت کردن به زندگي در يک شهر تازه. به اين که urquinaona هم زماني مانند خيلي ديگر از نام هاي بلند ايستگاه هاي متروي پاريس برايش عادي مي شد هر روز بي تفاوت از کنارش گذر مي کرد. در هفته هاي نخست در ذهنش به دنبال معادل Honoré-Beaugrand در متروي تهران گشته بود: دروازه دولت؟ طرشت؟ جوانمرد قصاب؟ ساعت هفت و سي و پنج دقيقه بود. در جهت مخالف ئوشلاگا شروع به راه رفتن کرد. تردد اتوموبيل ها در خيابان کم کم بيشتر مي شد. به پارکي در کنار خيابان رسيد. زيگزاگ از ميان چند درخت که به رديف کنار يکديگر کاشته شده بودند و گذر کرد و زير آخري دراز کشيد. به حرکت سريع ابرها نگاه کرد. گويي آسمان در حال آفريده شدن بود. سرش را گرداند و به درخت کنارش خيره شد. سعي کرد تمام واکنش هاي شيميايي که اکنون در آن درخت و درخت هاي رديف در پشتش در حال رخ دادن هستند را مجسم کند. پس از آن سعي کرد تمام واکنش هاي شيميايي درون بدن تمام انسانهايي که در خانه ي يک شکل اطرافش در ميان ملافه هايشان خوابيده بود را تصور کند. دربرابر وسوسه ي روي هم گذاشتن چشمانش مقاومت کرد و دوباره ايستاد. به سمت خيابان عريض و بلند شربروک راه افتاد. مي خواست اين دقايق آخر را هم هوشيار باشد. مانند شمارش معکوس لحظه ي تحويل سال. مانند فوت کردن شمع هاي تولد و رسميت دادن به گذشت يک سال از زندگي. امروز براي خودش کم تولدي نبود. شايد موجه تر از ديگر تولد ها. نوروز در خارج، آن هم در شهري که ماه فروردين و اردي بهشت را همچنان زير برف مي گذراند و بدون ترافيک و شلوغي و تعطيلي و همه ي ديگر عناصر وابسته حس نو شدن و تازه شدني را در خود نداشت. سال نوي ميلادي هم با وجود برخي عناصر مشترک نتوانسته بود آن حس را جايگزين کند. با خود فکر کرد که اين روز بيشتر از ديگر روزها او را به فکر کردن در مورد سال گذشته اش و زندگي تازه اش وامي دارد. خيابان شربروک تقريباً سرتاسر شهر را به هم وصل مي کرد. ياد روزهايي افتاد که از شيرپلا تا ميدان ونک را تنها يا با دوستان گز مي کرد. يا شب پيش از رفتنش از تهران را که در پارک ملت کنار خيابان ولي عصر به صبح رسانده بود. گويي برايش اين نويي بلانش ها نشانگرهاي تغيير فصل بودند. از ذهنش گذشت که تا خانه اش را پياده برود ولي پس از سه ايستگاه سوار مترو شد. ساعت از هشت گذشته بود. سال تحويل شده بود. سرمهماندار هواپيما با لهجه اي که در آن زمان به اين خوبي نمي فهميد گفت:

Mesdames et messieurs, bienvenue à Montreal! Pour votre sécurité veuillez rester assises dans vos sièges jusqu'à ce que les signes de ceinture de sécurité sont éteintes…

۷ نظر:

Unknown گفت...

تصویر روشنی بود . . .

Hamed گفت...

سال نوت مبارک :)

ندا گلی گفت...

عجیب حسی رو که داشتی ، تونستی به مخاطب منتقل کنی. انگار خودم تموم این حس ها رو گذروندم و داشتم. آفرین، باز هم براوو

Unknown گفت...

آقا کسرای گل، با خوندن این خطوط بی نهایت دلم برای یه گپ کوتاه باهات تنگ شد، امیدوارم که زودتر این دلتنگی ما یه جوری سر بیاد...
حسام

Iman گفت...

پس من 6 روز از تو بزرگترم. انگار تنها اشتراک تولدهامون شهر و فرودگاهشه...

Unknown گفت...

ایول کسرا. خیلی قشنگ بود

ترنگ گفت...

چه زود بزرگ شدی!!