۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

Update

- So what’s new?

- The Љ and Ю series are still in very simple structures. I believe the environment is too stable. But we still have to wait.

- How long has it been?

- 2 billion years.

- You are aware that the time variance for appearance of complex forms and alteration of the environment is very large. How is the coefficient of diversity?

- Ю is decent, but Љ is not that impressive.

- Interesting!

- Yea! Especially that atmospheric pressure is actually higher in Љ!

- So how are Ѣ and ж?

- First signs of higher level of complexity can be seen. This time the meteorite was sent in proper size and time.

- Looks like we’re finally getting a hang of it! Oh, how about ŧ?

- (Sighing)...They started an atomic war. They destroyed themselves.

- Too bad...(silence)...Well at least we can study the effect of extreme radiation on the other speci...

- ..Don’t you think it would’ve been better if we had interfered?

- Do you know how many times we interfered in ŧ in the past 1 million year? If we had not interfered, most probably they wouldn’t have ended up in a nuclear war.


Ottawa, (during a verrrry interesting conference) Nov. 2009



۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

بله جنبش سوسیالیستی جنبشی بی خدااست

"کلیساها نتوانستند درک کنند که جنبش طبقه کارگر جنبش مظلومان و ستمدیدگانی است که عدالت می خواهند. کلیساها نخواستند برای برقرار کردن پادشاهی خداوند در روز زمین، با آنها و برای آنها کار کنند. با جانبداری از ستمگران، جنبش طبقه کارگر را از خداوند محروم کردند. وحالا آن را به دلیل بی خدائیش محکوم می کنند. ریاکارها! بله، جنبش سوسیالیستی جنبشی بی خدااست، اما این رای محکومیت هر فرد مسیحی از طرف خداوند است. رای محکومیت ما به دلیل فقدان همدردی مان نسبت به بیچارگان و رنجبران است."

(میلان کوندرا - شوخی)


نیاز دائمی به گشودن رمز زندگی

"آیا قصه های عاشقانه غیر از این که اتفاق می افتند، حرفی هم برای گفتن دارند؟ با تمام بدبینی ام هنوز از بعضی خرافات دست برنداشته ام- مثلاً از این اعتقاد عجیب که هر چیز در زندگی برای من روی می دهد معنایی فراتر از خودش را دارد، این معنا را دارد که زندگی از طریق رویدادهای روزمره درباره خودش با ما حرف می زند و به بتدریج رازی را آشکار می کند؛ شکل معمایی تصویری را به خود می گیرد که باید حل شود، که ماجراهایی که در زندگی می گذرانیم متضمن اسطوره ی زندگیهایمان هستند و کلید و رمز و راز حقیقت در این اسطوره قرار دارد. آیا این هم خیالی بیهوده است؟ شاید، حتی محتمل هم هست که چنین باشد، اما به نظر می رسد که من نمی توانم خود را از نیاز دائمی به گشودن رمز زندگیم رها کنم."

(میلان کوندرا - شوخی)

punk scientist

آدامس رو که سمت چپ دهنم پشت دندون هام جاسازی کردم با زبون به داخل دهنم برمیگردونم و شروع به جویدن می کنم، از شیرین بودنش متعجب می شم و به سرعت توی ذهنم شروع می کنم به فرضیه سازی کردن...شاید زیاد نجویدمش قبل از اینکه جاسازیش کنم، شاید نوشیدن آبجو همزمان باعث شده که به نظر شیرین برسه، شاید ...راستی چقدر جالب می شه اگه بشه روی پلیمر آدامس یه سری گروه های قندی یا طعم دهنده ثابت کرد، به شکلی که پیوندش هیدرولیز نشه و طعم آدامس همیشه بمونه (ر.ک. چارلی و کارخانه ی شکلات سازی!) بعد با خودم فکر می کنم در اون صورت احتمالاً در اثر جویدن طولانی مدت گیرنده های چشایی بهش عادت کنن و باز هم اثرش از بین بره. اصلاً ممکنه باعث تغییر میزان بیان ژن گیرنده ها بشه و در نتیجه جویدن طولانی مدتش روی مزه ی غذاها تاثیر بذاره...

ناگهان به خودم می آم و متوجه می شم که وسط یه کنسرت Irish punk ایستادم و در حالی که افراد کنارم هیچ کدوم سر جاشون (بعضی ها حتی روی دوپاشون، به فیلم دقت کنین!) بند نیستن من دارم در مورد امکان ساخت پلیمر آدامس تثبیت شده با گروه های شبه قندی و اثر احتمالیش روی بیان گیرنده های چشایی فکر می کنم...




۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

un rêve - 4

ساختمان هایی بلند و سفید، بسیار بلند و زیبا که در فواصل منظم در کنار هم و روبروی هم قرار داشتند. در میان آن ها زمین چمن سبز و روشن و براق که مردم در آن مشغول بازی بودند. مردم در مقایسه با ساختمان ها به مورچه هایی در حال جست و خیز می ماندند. رودخانه ای مصنوعی با آبی شفاف دو ردیف ساختمان ها را از هم جدا می کرد. من از دور از میان شاخه های چند درخت به این منظره می نگریستم و مردمان شاد در حال بازی و آبتنی را می دیدم. هیچ ماشینی در کار نبود. صدایی را هم به خاطر نمی آورم. تازه در ابتدای خواب بودم. آنقدر هشیار که متوجه شوم این صحنه تصویری ناخودآگاه است که در ذهن من شکل گرفته و تمام تلاشم را می کردم که از میان درخت ها آن را بهتر ببینم و به خاطر بسپرم.


۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

A grad student's sanctuary

The lab is where you feel secure. It's where you have spent the greatest percentage of your recent life. Over there, everything is predictable. You can even predict what is predictable and what is not. You have complete control. You can easily run away from your unpredictable, chaotic and par fois awkward social and personal life to your bench, your microscope and samples. You can look at your cells with greatest magnification without any worry of them looking at you back, of hurting their feelings; without the constant fear of 'what might they be thinking about?' It's your world and it belongs to you and no one else, you are the sole thinker and decision maker of what is going to happen next and you can try over and over until you make it happen, the way you want it to happen.

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

بدون عنوان

...جوانی چیز وحشتناکی است: مرحله ای است که بچه ها در چکمه ها، در حالی که آن چه را که شنیده اند، از بر کرده اند و اعتقادی متعصبانه به آن پیدا کرده اند، اما فقط نیمی از آنها را فهمیده اند، به آن پا می گذارند.
تاریخ هم چیز وحشتناکی است: غالباً در نهایت به زمین بازی یی برای ناپخته ها و نارسیده ها تبدیل می شود - برای نرون جوان، ناپلئون جوان. انبوه بچه های متعصبی که احساسات تند و شدید ظاهری و ژستهای ساده آنها ناگهان تغییر شکل می دهد و به یک واقعیت واقعی مصیبت بار تبدیل می شود...

(میلان کوندرا - شوخی)

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

برای استاد


یادم می آد یکی از سال های دبیرستان که نوار آستان جانان رو گذاشتم جلوم و به مدت چند ساعت تلاش کردم که تنها پیش درآمد بیات ترک رو اون گونه که استاد می نوازه بنوازم. نشد که نشد. نت ها همان نت ها بود، کوک همان کوک بود، سنتور بدی هم نداشتم انصافاً. ولی موسیقی چیز دیگری بود، نغمه و آوای دیگری بود که نشان بود از تسلط و هنری غیر قابل توصیف.
سال ها گذشت و ما سنتور رو کنار گذاشتیم (فکر کنم یکی از دلایلش همین ناتوانی در نواختن موسیقی ایده آلی بود که در ذهن داشتیم و از ساز استاد می شنیدیم) ولی هنوز سولوی توصیف ناپذیر بعد از تصنیف آستان جانان که به آواز کردبیات ختم می شه توی ذهنمون هست.

زیرکی را گفتم این احوال چیست، خندید و گفت
صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی


۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

باخی برای تمام فصول


همه ی آهنگسازان از این قابلیت ها ندارند، همه ی قطعات نیز. ولی فوگ کوچک باخ در سل مینور BWV578 یکی از آنهاست که به شیوه های گوناگون بازنوازی شده و همواره زیبا و شنیدنی بوده است. پس از شنیدن اتفاقی اجرای سازهای بادی برنجی و اجرای آوازی تصمیم به نوشتن این پست کردم و در حین جستجو برای ویدئو دریافتم که بازنویسی های این قطعه بسیار فراوان تر و گسترده تر از آن است که تصور می کردم. جستجوی من در یوتیوب در نهایت به این لیست رسید. به نظرم هر کسی بتواند اجرای مورد علاقه ی خود را بسته به جنس صدا و نوانس مورد پسندش بیابد و یا در نهایت بنوازد! نکته ی مشترک همه ی این اجراهای چند نفره در این است که استقلال و در عین حال در هم پیچیدگی ملودی ها را در آنها به خوبی می توان حس کرد.

اجرا با ارگ

اجرای الکترونیک برای مشاهده ی خطوط ملودی

اجرا با کوئینتت French horn

اجرای آوازی و جاز از گروه Swingle Singers

اجرا با سازهای بادی برنجی از گروه Canadian Brass

اجرا با ساکسوفون از گروه Quintessence Saxophone Quintet



اجرا با سازدهنی!


۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

La double vie d'un Montréalais

صداي آمبولانس همچنان نزديک تر و نزديک تر مي شد. ناگهان خلائي را در سينه اش احساس کرد. گويي جزئي از قفسه ي سينه اش خالي شد. و باز هم ضربان قلب شديد، به طوري که مي توانست صداي آن را بشنود. با کرختي از جايش بلند شد. آمبولانس اکنون در حال دور شدن بود. اين را از جنس صداي آژير مي توانست تشخيص دهد. به دستشويي رفت. چراغ را روشن کرد و نگاهي به چشم هاي گود افتاده، لب خشکيده و موهاي چرب و ژوليده اش انداخت. کي خوابش برده بود؟ چه ساعتي از روز و شب بود؟ ف

قط مي دانست که هوا روشن است. روي کاناپه اش نشست و دوباره به صفحه ي مانيتورش خيره شد گويي که جايي فراتر از آن را مي نگريست. نگاهي به ساعت کرد، مي دانست اين ساعت خبر تازه اي نخواهد آمد، با اين حال صفحه هاي خبري معمولش را مرور کرد. حرف تازه اي نبود. نگاهي به اوضاع خانه اش انداخت. پيتزايي که شب گذشته سفارش داده بود، تقريباً دست نخورده روي پيشخوان آشپزخانه قرار داشت. بطري هاي آبجوي خالي و نيمه خالي اين طرف و آن طرف خانه را مزين کرده بودند. سعي مي کرد تمرکز کند و چند روز گذشته يا حتي بيست و چهار ساعت گذشته را مرور کند، ولي نمي توانست. صداهايي دائماً در ذهنش تکرار مي شدند و وجودش را مسخ کرده بودند. صداي فرياد، صداي زجه، صداي انفجار، صداي سوختن، صداي همهمه... . با هر پلکي که مي زد آن صحنه ها را مي ديد. نمي دانست چه کند. چند روز بود که از خانه خارج نشده بود؟ او بود و اين کاناپه و اين لپ تاپ هميشه روشن و شب و روزهاي پيوسته و متصل به هم. گويي در زمان و مکاني ديگر مي زيست. با همه چيز در اطرافش، به جز صفحه ي 13.3 اينچي مانيتورش احساس بيگانگي مي کرد.

تصميم گرفت از خانه بيرون بزند و کمي دوچرخه سواري کند. تا بلکه هواي تازه کمي باعث شادابي اش شود. با وجود تمام آشفتگي ذهنش بوي عرق و الکل و غذاي مانده کمي به او حالت تهوع داده بود و نياز به هواي تازه داشت.

با همان گرمکن و رکابي که پوشيده بود دوچرخه اش را برداشت و با دمپايي هايش خش خش کنان به سمت بيرون ساختمان رفت. نگاه متعجب و مشمئز همسايه را ناديده گرفت، شايد هم اصلاً متوجه نشد. در را باز کرد و با هجوم هواي نمناک ولي تازه نفس عميقي کشيد. سوار دوچرخه شد و بي هدف شروع به رکاب زدن کرد. نمي دانست چرا از بودن در فضاي باز احساس ناامني مي کند. در سر نخستين چهار راه، موتورسيکلت بزرگي را ديد که در طرف ديگر خيابان منتظر سبز شدن چراغ بود. چند موتور ديگر نيز به آن اضافه شدند و در لحظه اي ديد که دهها موتور پيش رويش ايستاده اند. دود اگزوزهايشان جلوي ديدش را گرفت. فريادهاي نامفهومي مي شنيد. نمي توانست شمار آن ها را درست تخمين بزند. آن چه بود که در دست داشتند؟ چشمهايش مي سوخت. از لابه لاي دود چشماني پرخون را سوار بر موتورسيکلت ها مي ديد آماده ي خرد کردن استخوان هايش بودند. همراه با سبز شدن چراغ صداي موتورسيکلت ها هم بلند شد و او نعره بلندي کشيد...خودروها شروع به حرکت کردند، راننده ي موتورسيکلت نگاهي متعجب به او انداخت و به سمت راست پيچيد. شايد تمامي اين تصورات کسري از ثانيه نيز طول نکشيده بودند، ولي او تمامي آن ها را به خوبي به ياد داشت. با تمام جزئياتي که مي شد از لاي دود موتورسيکلت ها ديد...

دوچرخه اش را به يک ميله ي فلزي پارک کرد تا يک قهوه براي خودش بخرد بلکه از اين ماليخوليا نجات يابد. حدود ده نفر در صف ايستاده بودند. چند فرد تنها، چند زوج و يک گروه چند نفره. پسري که در صف ايستاده بود در گوش دختري که در کنارش ايستاده بود و تاپ سبز رنگي پوشيده بود چيزي گفت. دختر صورتش به سمت او برگشت و لبخند شيطاني زد و هر دو دست يکديگر را گرفتند. زوج ديگري که پشت سر آن ها ايستاده بودند نيز با نگاه به آن دو دست يکديگر را گرفتند. بقيه ي افراد در صف نيز همه هدبندهاي سبز خود را روي سر خود بسته و دست نفر کناري خود را گرفتند. چشمانش برقي زد و سريع دستش را دراز کرد که دست نفر کناري خود را بگيرد که با واکنش سريع و عصبي دختر مو قرمز کک مکي که کنارش ايستاده بود روبرو شد. آماده ي ارائه ي چند بد و بيراه آبدار بود که سنگيني نگاه هاي تمام کافه را روي خود احساس کرد و به سرعت از آنجا بيرون دويد. برخلاف آنچه فکر مي کرد هواي تازه اصلاً کمکي به او نکرده بود. در خيابان اصلي که رسيد قدم هايش را کندتر کرد ولي هر از گاهي به کساني که از روبرو مي آمدند تنه مي زد. سعي مي کرد آن اتفاق شرم آور را از ذهنش خارج کند، ولي هر بار تصوير کس ديگري جاي دختر موقرمز کک مکي را مي گرفت و با چشماني عصباني به او نگاه مي کرد. تصوير کساني که مي شناخت و در عين حال نمي شناخت. تصوير آدم هاي زنده و آدم هاي مرده. تصوير آدم هاي خون آلود.

در سمتي که حرکت مي کرد، جمعيت رو به افزايش بود و مجبور شد بيشتر قدم هايش را کند کند و پا به پاي جمعيت پيش برود. مردم در همه جا ديده مي شدند. بوي ادکلن هاي تند و عرق به طرز مشمئز کننده اي با هم مخلوط شده بود. در ميان جمعيت چند نفر مشغول عکس گرفتن بودند، صورتش را پنهان کرد و از آن ها فاصله گرفت. تراکم جمعيت بيشتر و بيشتر مي شد و او همچنان تلاش مي کرد که به سمت جلو پيش برود و صف نخست مردم برسد. مردم، گروه گروه ايستاده بودند و با يکديگر حرف مي زدند و خوش وبش مي کردند. کمي با تعجب از کنار آنهايي که روي زيرانداز يا صندلي تاشو نشسته بودند رد شد و راهش را ادامه داد. از تراکم جمعيت گذشته بود ولي همچنان به حرکت خود ادامه مي داد. احساسي در درونش مي گفت که نبايد بايستد و بايد حرکت کند. نمي دانست شعارها کي آغاز مي شوند. در اين فکر و خيال بود که با صداي چند انفجار در پشت سرش همهمه ها خوابيد و فريادها جايش را گرفت. دير شده بود، در همان وضعيتي که داشت شروع به دويدن کرد. انفجارها و تيربارها پشت سرش شنيده مي شدند و مردم فرياد مي کشيدند. جرات نداشت به پشت سرش نگاه کند. نمي خواست بازهم آن صحنه ها را ببيند. نمي دانست چقدر نفس خواهد داشت و آيا زنده خواهد ماند يا نه. آيا در روبرو هم کمين کرده اند يا نه. با تمام نيرويش مي دويد و سعي مي کرد اوضاع اطرافش را تحليل کند. کسي به او ملحق نشده بود يا از او جلو نزده بود. چرا؟ سرعتش را کم نکرد. صداي انفجارها را مي شنيد ولي ديگر صداي مردم نمي آمد، شايد تنها فرد زنده مانده باشد، بايد بدود. بايد بدود..

...پشت سرش دايره هاي رنگارنگ و نوراني شهر را روشن مي کردند و تماشاگران خيره و بهت زده به خاموش و روشن شدن آن ها مي نگريستند. در ذهنشان به هيچ نمي انديشيدند. حيف بود در اين همه زيبايي ذهن را مشغول چيزي کردن. بيرون از جمعيت، س. با تمام توانش مانند نقطه اي متحرک در دريايي از سکون مي دويد.

مونترال، مرداد 88

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

این روزها

این روزها دوست دارم پینک فلوید گوش بدهم. آلبومی از سال 1977 بر اساس کتابی از سال 1945.

۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

انیمیشن: کوتاه لطفاً

تازگي به لطف دوستان اهل هنر با فرايند انيميشن کوتاه آشنا شدم، شکلي بسيار خلاق از هنر که بسيار زيبا از المان هاي مشترک و هارمونيک نقاشي و موسيقي مثل فرم و حرکت و ...استفاده مي کنه و بعدهاي تازه هم بهش مي ده . رايان لارکين فقيد، يکي نوابغ انيميشن کوتاه چند تا کار بسيار زيبا و بسيار خلاق داره که به قول استادان اين فن همين ها براي هميشه جاش رو توي تاريخ انيميشن حفظ مي کنه.

کاري که نامزد اسکار شد و در نتيجه لارکين رو بسيار مشهور کرد : Walking (1969)

يکي از کارهاي بسيار خلاق لارکين: Street Music (1972)

و در نهايت انيمشيني که کريس لاندرث درباره لارکين و زندگي او ساخت و با اون برنده ي اسکار شد: Ryan (2004)

رايان لارکين پس از شهرت فراوان در جواني به قولي در دام انواع اعتياد گرفتار شد و سال هاي آخر زندگيش رو به خواست خودش به گدايي در خيابان هاي مونترال گذروند. براي ساکنان مونترال شايد خيابان سن لوران در بعضي از صحنه هاي انيميشن Ryan و همچنين مستندAlter Egos که درباره ي ساختن انيميشن Ryan و مصاحبه با خود لارکين هست، قابل تشخيص باشه. در نظرم، زندگي اين مرد با زندگي سيد بارت بي شباهت نيست.


۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

IRIS


اگر چراغی برای روشن کردن راه دیگران بلند کنی، ناگزیر راه خودت را هم روشن کرده ای
بن سوییتلند

آیریس مجله‌ای است که دانشجویان ایرانی ساکن خارج تهیه می کنند. آیریس هر سه ماه یک بار در کالیفرنیای جنوبی چاپ می شود. ولی نسخه اینترنتی آن به طور مرتب به روز خواهد شد. نویسندگان، طراحان و سردبیران آیریس در نقاط مختلف دنیا پراکنده اند، آمریکای شمالی، اروپا، و ایران.

تهیه کنندگان آیریس می‌کوشند که این مجله محملی برای هم‌اندیشی و هم‌گرایی دانشجویان ایرانی در سراسر جهان باشد. علیرغم فاصله جغرافیایی، تفاوت رشته، و اختلاف عقیده، بسیاری از ما نگرانی‌های مشترکی داریم که علی‌الاصول می توانند ما را دور هم گرد آورند. ما در آیریس اعتقاد کامل به شنیدن تمامی نظرات مخالف و شهامت بازنگری در باورها و روش های‌مان را داریم. دست اندکاران آیریس معتقد به در پیش گرفتن راه حل‌های حرفه‌ای و دانشگاهی در مورد مشکلات اقتصادی و اجتماعی جامعه ایران در سراسر دنیا هستند. و مهم‌تر از همه این‌ که ما می‌خواهیم دوری از ایران باعث کمرنگی هویت ابرانی‌مان نگردد.

نقل از سایت مجله ی IRIS. اطلاعات بیشتر را در سایت
مجله و در سایت ISAUNA ببینید.

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

nothing lasts


Benjamin: I was thinking how nothing lasts, and what a shame that is.

شايد هم غم انگيزترين لحظات فيلم ماجرای حيرت انگيز بنجامين باتن وقتی بود که بنجامين و ديزی در عين شادی و لذت و آرامش کم کم متوجه می شدن که اين وضعيت دوام زيادی نخواهد داشت. موسيقی اين قسمت از فيلم بدجوری متأثرم کرد. واقعاً زيبا و ساده و کامل ساخته شده.

اينجا بشنويد.

impromptu no.1


نمي دونم اين احساسات واقعاً از کجا سرچشمه مي گيرن و اصلاً کجاي ذهن من هستن و تا الان کجا بودن و چي شده که خودشون رو رو کردن و اصلاً حرف حسابشون چيه. ولي خوب اگر مي شد با زبان بيانشون کرد نيازي به موسيقي نبود.


اينجا بشنويد.

پ.ن.
Impromptu no.2 در راه است!

پ.ن. ضعف تکنيکی و تئوری واقعاً داره آزارم می ده.