۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

حاليته؟

...(شيوه ی نگارش زير در تلاش برای بازسازی شيوه ی گفتار در قصه به کار رفته است)...

...(پيانوی ملايم در بيات اصفهان)...آره...داشتيم چی می گفتيم؟...بنويس...ما رو ديوونه و رسوا کردی...حاليته؟...ما رو آواره ی صحرا کردی...حاليته؟...آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بوديم..دست کم هر چی که بود, آدم بی غمی بوديم...حاليته؟...سر و سامون داشتيم, کِس و کاری داشتيم..هِی ديگه يادش بخير..ننه­ مون جورابمونو وصله می زد..ما رو نفرين می کرد..بابامون خدا بيامرز سرمون داد می کشيد..بهمون فحش می داد..با کمربند زِمون اجباريش پامونو محکم می بَس, ترکه های آلبالو رو کف پامون می شکَس..حاليته؟...ياد اون روزا بخير, چون بازم هر چی که بود, سر و سامونی بود....حاليته؟...ننه ای بود که نفرين بِکونه, بعد نصفه شب پاشه لاحاف رو آدم بکشه..که مبادا پسرش خدا نکرده بچّاد! مبادا...نور چشمش سينه پهلو بِکونه...حاليته؟..بابايي بود که گاه و بيگاه سرمون داد بزنه...باهامون دعوا کونه...پامونو فلک کونه...بعد صُبِ زود پاشه ما رو تو خواب بغل کونه..اشکای شب قبلو که روی صورتمون ماسيده بود, کم کَمَک با دستای زبر خودش پاک بِکونه...حاليته؟...می دونی؟..بابامون چند سال پيش عمرشو داد به شوما...هرچی خاک اونه عمر تو باشه...مرد زحمتکشی بود...خدا رحتمش کونه...ننه هم کور و زِمين گير شده...ای ديگه پير شده..بيچاره غصه ی ما پيرش کرد..غم رسوايي ما کور و زِمين گيرش کرد.....حاليته؟...اما راستش چی بگم؟...تقصير ما که نبود...هر چی بود زير سر چشم تو بود...يکّاره توی را ما سبز شدی, ما رو عاشق کردی...ما رو مجنون کردی...ما رو داغون کردی...حاليته؟.....آخ آدم چی بگه قربونتم...حالا از ما که گذشت...بعد از اين اگر شبی, نصفه شبی...به کِسونی مثل ما قلندر و مست و خراب تو کوچه برخوردی, اون چشا رو هم بذار...يا اقلاً ديگه اين ريختی بهش نيگا نکون...آخه من قربون هيکلت برم...اگه هر نيگا بخواد اينجوری آتيش بزنه, پس باس تموم دنيا تا حالا سوخته باشه...

(از شهر قصه..چند دقيقه ی نخستين بخش دوم)

**

هنوزم می تونم اين قصه ها رو گوش بدم و مثل آدم های جادو شده (يا بهتر بگم بچه ها) همه چيزو فراموش کنم و بخوابم....حاليته؟!...

هیچ نظری موجود نیست: