۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

چشمهای kempff

جدای از اين که هر آهنگسازی روحيات و فضاهای مخصوص به خودش رو داره, برای من اغلب يه نقطه ی عطفه که ناگهان باعث می شه صدای درون مغز آهنگساز رو از ميون نت ها بشنوم, عاشقش بشم و همه ی کارهاش رو تا جايي که دستم می رسه بجوم. موتزارت رو من وقتی فهميدم که دمر خوابيده بودم و با صدای بلند داشتم رکوئيم رو گوش می کردم و موقع لاکريموزا بود که حس کردم روحم داره از تنم جدا می شه, وقتی پرواز پروانه ها و تاريکی زندگی رو شنيدم (در مورد شوپن ترجيح می دم توضيحی ندم!). و همين چند وقت پيش بود که درکنار همه ی توصيفاتی و تفسيرهايي که برای آثار بتهون خونده بودم و ساعت هايي رو که تنها و با دوستانم به گوش دادن و بحث کردن درباره ی کارهاش گذرونده بودم چيز جديدی شنيدم. احساسی که توی بيشتر کارهای پيانوش الان می شنوم و همين باعث شد که يک روز صبح آپاسيوناتا وجودم رو فرا بگيره و در خودش حل کنه: خستگی ناپذيری. اين يک کلمه توی خودش معانی خيلی مختلفی می تونه داشته باشه و البته بتهون هم سونات های گوناگونی نوشته. مثل موومان سوم سونات هفده با اجرای جادويي Wilhelm Kempff که حسی مخلوط از سرخوشی و شادی و اميد بهم می ده. اگر می شد اين احساسات رو توصيف کرد کسی موسيقی نمی نوشت و نمی نواخت. چشمهای استاد کمتر از خود قطعه حرف برای زدن ندارن.



۱ نظر:

Saman گفت...

واوووو .... حس جدا شدن روح از بدن! ... میدونی من تو کدوم موسیقی این حس بهم دست داد؟! تو سمفونی نه بتهوون. اونجایی که برای اولین بار گروه کر با همه ی قدرتش تم اصلی را فریاد میزنه ...

شاید حرفی که میخوام بزنم خیلی مسخره یا احساساتی باشه! اما اگه کسی با یه تیکه از یه کار هنری حس کرده باشه که روحش داره از تنش جدا میشه، اونوقت میدونه منظورم چیه! فکر میکنم اگه قرار باشه بهشت و جهنمی وجود داشته باشه، سمفونی نه بتهوون کافیه تا بتهوون باهاش تمام بهشت رو تصاحب کنه :)