خدا خشمگين شد و ابراهيم را خواست.
- ابراهيم!
- پروردگارا فرمان بده.
- ای ابراهيم, گوسفندان, شتران, سگان , کلفت ها و نوکرها, زن و پسرت را بردار و برو! به تصميمی رسيده ام.
- پروردگارا در کلام تو "به تصميمی رسيده ام" يعنی "می خواهم بکشم".
- ذهنشان بيش از حد گستاخ شده, دلهاشان بيش از اندازه شادمان گشته, شکمهاشان بيش از حد باد کرده است – حالم را به هم می زنند. خانه از سنگ و آهن بنا می کنند, انگار جاودانی اند. کوره به راه می اندازند, آتش بنا می کنند و فلزات را ذوب می کنند. من بيابان را به صورت آدم جذامی بر روی زمين قرار دادم؛ و آدمها در سدوم و عموره, بيابان را آبياری می کنند, آن را بر می شورند و به باغ تبديلش می کنند. عناصر جاودانی آب و آهن و سنگ و آتش اکنون مسخر آنهاست. ديگر از دست آنان به ستوه آمده ام. از درخت دانش خوردند, سيب ها را چيدند, و مرگشان حتمی است!
- پروردگارا, همه بايد بميرند؟
- همه. مگر من قادر مطلق نيستم؟
- پروردگارا, تو قادر مطلق نيستی, چون عادل هستی. بی عدالتی, ننگ و عبث از تو بر نمی آيد.
- شما, شما کرم های از خاک برآمده, از خاک قوت گرفته, و بر خاک شده, از داد و بيداد, شرف و ننگ, منطقی و عبث چه می فهميد؟ حکمت بالغه ی من در مقوله ی ادراک تو نمی گنجد. اگر رخ با رخ با آن مواجه می شدی, دچار خوف و خشيه می گشتی.
- تو مالک عرش و فرشی. زندگی و مرگ را در کنار هم در يک دست نگه داشته ای و انتخاب می کنی. من کرمی بيش نيستم, خاک و آبم. اما تو از روح خويش در من دميدی. به اين ترتيب, جرئت سخن گفتن به خود می دهم! هزاران آدم در سدوم و عموره وجود دارد که می خورند, می نوشند, زاد و ولد می کنند, می خندند و مضحکه در می آورند. هزاران انديشه وجود دارد که مانند مار خود را راست نگه می دارند و زهر خويش را, با کشيدن سوتی, به جانب آسمان شليک می کنند. اما اگر در ميانشان چهل نفوس پاک باشد, آيا آنان را خواهی سوزاند؟
- اسم ببر. اين چهل تنان کيان اند؟
- پروردگارا اگر بيست تن باشند, چطور؟
- اسم ببر. تا بشمارم.
- پروردگارا اگر ده تن باشند, چطور؟ اگر پنج تن باشند, چطور؟
- ابراهيم, آن دهان گستاخت را ببند!
- پروردگارا, رحمت آور. تو نه تنها عادلی, که مهربان هم هستی. وای بر ما اگر تنها قادر مطلق می بودی. ما همه نابود می شديم. اما ای پروردگار, تو مهربانی, و برای همين است که انسان ها هنوز می توانند سرپا بايستند.
- زانو نزن, دست برمگشا تا زانوانم را بگيری. من زانو ندارم. ندبه و ناله سر نده که بی فايده است, چون من دل ندارم. من سرسختم, به تکه ای سنگ خارای سياه می مانم. هيچ دستی نمی تواند تأثيری در من ايجاد کند. من تصميم خودم را گرفته ام: من سدوم و عموره را خواهم سوزاند!
- پروردگارا, شتاب مورز. وقتی پای کشتن در ميان باشد, شتاب روا نيست. صبر کن, يکی را يافتم!
- ای کرم که چنگ در خاک افکنده ای, چه چيز را يافتی؟
- يک آدم پاک.
- که؟
- برادرم, پسر هران, لوط.
همچنان که بی حرکت بر روی تل شن ايستاده بودم, احساس کردم که خون به شقيقه هايم هجوم می آورد. در درونم صدای خدا را می شنيدم که با صدای انسان پنجه در پنجه انداخته است. برای لحظه ای چنين نمود که هوا قالب گرفت و لوط- خشن و پابرهنه, با ريش افشان, و شعله ای بر پيشانی – در برابرم ايستاد.
اما اين لوط ديگر آن برده ای که در عهد عتيق آمده, نبود. لوط مخصوص به خودم بود, عصيانگری که از فرمان خدا مبنی بر فرار و نجات خويش ابا می کرد. در عوض, او دلش به حال دو شهر افسونگر و گناهکار می سوخت و از روی اختيار خود را در آتش می افکند و با آنان نابود می شد.
به بانگ بلند, ابراهيم را آواز داد که: "به او بگو من از اينجا نمی روم. من سدوم و عموره هستم – اين را به او بگو – و بگو که نمی روم. مگر نمی گويد که من آزادم؟ مگر او نمی گويد (و فخر هم می فروشد) که من آزاد آفريده شده ام؟ در اين صورت, به ميل خود عمل می کنم. من نمی روم.
- ای عصيانگر, من دست هايم را می شويم. خداحافظ.
- خداحافظ, ای چشمه ی پير فضيلت. خداحافظ, ای بره ی خدا! به اربابت هم بگو که لوط پير سلام رساند. راستی, به او بگو که عادل نيست. مهربان هم نيست. او قادر مطلق است. فقط قادر مطلق و دگر هيچ!
(نيکوس کازانتزاکيس. گزارش به خاک يونان, ترجمه ی صالح حسينی)
۳ نظر:
به قول خودت به این می گن رویا
رویای هنری
از هر کسی بر نمیاد
roya va takhayolli bud ke joraat ziyadi mikhad hamchin takhayollati va shayd mohemtar az joraat ye roohe azad az har gheydo bandi!ye zehne azad!
از دست این انتزاع مادرمرده!:)
ارسال یک نظر